ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

از همین الان با خودمون تمرین کنیم. تو هر منصبی که هستیم. هرچقدر که بازه مدیریتمون وسیعه. هرچند نفر که خواسته و ناخواسته یه جوری کارشون به ما گیره... 

یاد بگیریم اگر چیزی قانون ه برای همه قانون ه!

اگر اجازه ای صادر میشه یا صادر نمیشه باید برای همه بشه یا نشه!! 

یاد بگیریم وقتی یکی اومد بهمون یادآوری کرد کارمون بی عدالتیه، با کمال خونسردی تو روش نگاه نکنیم و لبخند زنان بگیم نه نیست!

یاد بگیریم راجع به کارامون فکر کنیم!

و یاد بگیریم که یادمون باشه قرار نیست تا ابدالدهر تو همین دنیای لعنتی ِ لاابالی زندگی کنیم! یه دنیای دیگه هم وجود داره که خوشبختانه یا متاسفانه به هردمبیلی ِ این خراب شده نیست! توش ترازو میذارن و عدل اونجا حاکمه!

یک/ در راستای تاثیرات بخش زنان خواب دیدم زایمان طبیعی کردم :| خیلی هم بدون درد و عالی بود. تنهام بودم و کاملا مریم مقدس وار بچه ام دنیا اومد! فقط نفهمیدم چی شد یهو من وارد یک بازی کثیف شدم و تعقیب و گریز جنایی شد و بچه ام گم شد! :/ ثمین خواب دیده بود میخواسته طبیعی زایمان کنه ولی دکتر افتخاری بهش گفته نمیتونی باید سزارین شی و خودش پا شده رفته اتاق عمل و دکتر هم نیومده و بقیه خوابش نامفهوم بوده. نرگس هم خواب دیده بود سزارین کرده و دکتر بخیه نزدتش و اون هم خودش پاشده تو اتاق عمل کولون و کبد و طحال و اینا رو دراورده و به مامانش تدریس اناتومی میکرده!!!! مینا خواب خاصی ندیده و ما گمان میبریم نازا باشه :))) به طور کلی هممون یه جوری تو خواب رفتار کردیم هرکی ندونه فکر میکنه نه ماهه بارداریم! :/


دو/ رفتیم اتاق عمل و سزارین دوقلو دیدم. ^_^ یه دختر یه پسر. دختره سرحال تَر بود. تحقیقات ثابت کردند که در شرایط یکسان جنین دختر مقاومتش بیشتر از جنین پسره. به خاطر همین در طی بارداری های دوقلویی که دختر و پسر هست اگر یک جنین مرده باشه اکثرا اون پسر هست که مرده است.


سه/ الان دیگه اعتقاد دارم طبیعی بهتره. اگه خانمها بدونن چطوری شکمشون سفره میشه تن به سزارین نمیدن :| البته الان اعتقاد دارم کلا ادم أهداف بهتری هم میتونه از زندگی داشته باشه. بچه خیلی هم ضروری نیست ://


چهار/ قابل توجه عزیزانی که میخوان انتخاب رشته کنن باید بگم شاید از نظر شما منی که دارم این رشته رو میخونم نباید این حرفو بزنم و حرفم مسخره است ولی باور کنید کاملا جدی پزشکی اون اش دهن سوزی که شما فکرش رو میکنید نیست. پزشکی فقط قبول شدن نیست. پزشکی یک پل برای پولدار شدن نیست. پزشکی فقط پرستیژ و کلاس کاری و تفریح و دو ساعت مطب در روز نیست. پزشکی سالی به دوازده ماه بیمارستان و کلاس و مورنینگ و راند و امتحان ه. پزشکی تو عید تو تعطیلات تو شب یلدا و بهترین شبهای سال کشیک واستادن ، درس خوندن های تموم ناشدنی ، تخریب شدن توسط اساتید ، حرف شنیدن از بیمار و سالهای جوانی که میگذره و میگذره و تنها چیزی که روبروت ه کتاب و کتاب ه ، هم هست! این رو بپذیرید بعد برای پزشکی قبول شدن اسمون رو به زمین بیارید. :)

همیشه در زندگی از این آدمهای ویری بوده ام. ویری به این معنا که کاملا بی هوا و یکهو هوس میکنم همین الان بروم ادوات نقاشی بخرم و پس از سالها نقاشی بکشم. ویری به این معنا که یکهو هوس سالاد ماکارونی از سرم بیرون نمیرود و تا وقتی مامان را مجبور نکنم به درست کردنش دست بردار نیستم.

من عمریست از این ادمهایی هستم که ناگهانی دلم میخواهد فلان کتاب را بخوانم حالا گیرم ان کتاب را سالها پیش در یک وبلاگ بی اسم و رسم دیده باشم. از این آدمهای دیوانه ای که نصفه شب از خواب بیدار میشوند و لپتاپ روشن میکنند و فیلم گمنامی که ماه ها قبل دانلود کرده اند را در تاریکی تماشا میکنند.

من از این آدمهایی هستم که درست وسط تنهایی هایم وقتی در قسمت روش ها و متد های یک مقاله ی زبان اصلی پلی مورفیسم ژنی گیر کرده ام و ارتباط حروف کپیتال سطر ها را متوجه نمیشوم ، یکهویی حلقه ام را با یک حرکت تند در می آورم و روی میز سُر میدهم و با این کار حس میکنم حدااقل ٣ آسمان بالاتر رفته ام و راحتتر نفس میکشم!

بخش اطفال به سلامتی و خوشی و خرمی (:|) تموم شد. نمره هاش هنوز نیومده و هروقت بیاد شما عزیزان دل رو از نتیجه ی مثبت منفی و یا احتمال زیاد خنثی اون افطاری مزبور مطلع خواهم نمود همی :دی

ده روزی میشه در بخش به غایت متحیرانه ، شادمانانه ، آف گونه آنه ، خانمانه و صد البته تهوع برانگیزانه ی زنان به سر میبریم! واقع در یک زایشگاه به غایت شلوغ! 

از خدا که پنهون نیس از شما غنچه های خندان باغ زندگی چه پنهون که من قبل از ده روز پیش همچین بگی نگی برا تخصص به زنان فکر میکردم اما ... اممممما الان دارم میگم من اگه بمیرم از بی تخصصی ها زنان برو نیستم !!! ( مامانم میگه باید بدی برا تخصص بسازن چون همه بخشا رو که میری میگی تخصصش رو نمیرم :)) :|)

خلاصه گفتم که در جریان باشید. نبینم باز فردا یکی اومده سر آستین منو میکشه میگه تو رو به همین سوی چراغ بیا برو زنان هااااا نبینمااا .

دو روزه که من و ثمین روتیشن بلوک زایمان هستیم. روتیشن نگو بلا بگو :|

دیروز راستش خبری نبود. ولی امروز سه تا زایمان دیدم ^_^ دو تا پسر یک دختر :دی واقعا حس اینکه تو داری معجزه ی خلقت رو جلوی چشمت میبینی خیلی حس وصف نشدنی ه . ولی انقدررررررر سخت و دردناک ه و انقد صدای جیغ شنیدم که حس میکنم به اندازه ی تمام مادرهای تو بلوک بدنم درد میکنه :((

خدایی مذکر رد میشه نمیتونم با جزییات توضیح بدم :دی ولی در این حد داشته باشین که انقدر وحشتناک بوده که منی که کلا عین خیالم نیست زایمان اول رو دیدم دیگه نتونستم واستم خروج جفت رو هم ببینم، اومدم بیرون. بقیه بچه ها میگفتن رنگت خیلی زرد شده آب قندی چیزی بخور :|

وای نمیدونید حالا اونکه خوب بود بچه دومی طفلی مامانش انقد جیغ زده بود اصلا دیگه توان نداشت بعد سربچه اومده بود شونه هاش گیر کرده بود. سر بچه کم کم شروع کرد به آبی شدن و بچه سیانوز شد ( بخاطر اینکه بهش اکسیژن نمیرسید آبی شد و داشت میرفت سمت سیاه شدن) یه لحظه گفتم بچه مرد! ولی به هر بدبختی بود کشیدنش بیرون و شروع کردن به احیا ... خیلی استرس داشتم واستاده بودم بالا سرش بعد احیا یه ناله ی خفیفی کرد و ماما گفت خوبه. گفتم نه تو رو خدا ! این انتها هاش هنو آبیه! یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت گفت ترم چندی؟ گفتم پنج!!!! ثمین زد رو شونه ام گفت سال پنج رو تموم کردیم خنگ خدا !! گفتم نه ببخشید! اخر ترم ده ! ماما یه خنده ای کرد گفت پس چرا انقد متعجبین؟! کاریش نمیشه بابا ! خوبه :|

القصه که به محسن زنگ زدم گفته نه تنها تخصص زنان نمیرم بلکه بمیرم زایمان طبیعی نخواهم کرد :| البته مطمئنم برم سزارین ببینم میگم سزارین هم نمیکنم!


+تا این لحظه من و ثمین وصیت کردیم که اگر در معرض مرگ حتمی بودیم اجازه ی ال پی ، بون مرو آسپیریشن ، بیوپسی پلور و گذاشتن ان جی رو نخواهیم داد ! حالا زایمان طبیعی هم به این بلک لیست اضافه شد :/


++یه چی دیگه اینجا نوشته بودم که باز چون مذکر رد میشه پاک کردم :))


+++ توصیه من به شما جوانان این است که اگر پسر هستید هم اکنون رفته وضو گرفته و دو رکعت نماز شکر به جا اورده و منت خدای را عز و جل گویان از صحنه دور شوید و اگر خدای ناکرده دختر هستید و در اینده ی دور و نزدیک قصد بچه دار شدن دارید تا تاریخ زایمان ، هرگز و حاشا و کلا از جلوی درب بلوک زایمان گذر نکنید که در غیر اینصورت دچار خسران عظیم شده و کلا بیخیال خواهید شد! والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته !

مراسم افطاری پر ماجرامون دیشب بعد از کلی اهن و تولوپ برگزار شد! از شما خوانندگان عزیز تقاضا میشود در خارج از گود این مراسم همراه ما باشید! حتی میشه بهش سرزده هم گفت. در این حد! :|

حدودا ٢٠ دقیقه قبل اذان رسیدم تالار. مهدی پایین جلو در واستاده بود ( قبلا گفتم چون فامیل نمتونم بگم اسم همکلاسی هام رو میگم اگرنه ما از اون خونواده هاش نیستیم :دی) رفتم طبقه بالا . قرار بر این بود مراسم طبقه بالا باشه و ما به همه ی اساتید همینو گفته بودیم. تو راه پله یه خانم واستاده بود که لیست دستش بود. گفت شما مهمون خانم فلانی اید؟ گفتم نه. گفت فک نکنم مال شما بالا باشه ها! گفتم چرا بالاست. هیچی خلاصه رفتم تو سالن و همین اول کار سورپرایز شدم.

من فکر میکردم سالن فقط رزرو ماست. یا نهایتا یه مجلس در همین ابعاد مال ما توش برگزار میشه ولی تمام میزها چیزه شده بود. ته سالن هم دو تا میز کنار هم بود که هرکدوم ده نفره بود و دو تا از اتند ها اومده بودن نشسته بودن و سمانه و شوهرش و محمد هم واستاده بودن. به سمانه گفتم چه خبره اینجا؟ چرا دو تا میزش کردین؟ خیلی بده که. سر یک میز بشینیم بهتره. بعدم اینا که رفتن رزرو کردن میدونستن سالن همچین جمعیتی رزرو داره؟؟ گفت اره میدونستن :|

خلاصه بعد کلی رای زنی یکی از میزهای بزرگتر رو به ما دادن ولی در چه شرایطی در شرایطی که اطرافمون مهمون های اون مراسم بودن! دیدیم بالاخره این حالتش از اون حالتش بهتره. راستش هنوز مهمون های اونا کامل نیومده بودن و ما خیلی تم قضیه دستمون نبود. رفتیم در کمال شرمندگی از اساتید که حالا چند تا دیگه اشون هم اومده بودن و براشون چای هم ریخته بودیم درخواست کردیم جاشون رو عوض کنن. 

تقریبا همه اومدن و اذان رو هم گفتند. دقیقه به دقیقه اوضاع وخیم تَر میشد. مهمون های اون مراسم سر و وضعشون خیلی خوب نبود. ما هم همش شانس خودمون رو لعنت میکردیم که کاش لااقل یه کم همسایه هامون باکلاس تَر بودن!

یکی از اتند ها اومد و با اومدنش مهمون ها با دست نشونش میدادن که دکتر فلانی ه! اونجا بود که دو قرونیمون افتاد که مهمونی مال کمیته امداد ه و چون دکتر سابقا رئیس کمیته امداد بوده اینا میشناسنش.

شاید باورتون نشه ولی لیوان ها بر عکس تصور ما فنجون نبود و شیشه ای بود. یکی از اساتید اومد برا خودش چای بریزه که لیوان دو تیکه شد!

تو همین گیر و دار بودیم که مهدی اومد گفت ما اشتباه اومدیم ! جای ما اینجا نبوده. کافی شاپ تالار رو برا ما چیده بودن. الان باید جامون رو عوض کنیم دوباره. اگه ازم فیلم میگرفتن کاملا بخار و دودی که از سرم بلند میشد مشهود بود!

گفتم ولش کن بذار همینجا بشینن. گفت نه مجبوریم بلند شیم. بعد هم منو از ته سالن و یک در کوچیک برد به یک راهرو که به اشپزخونه و چند تا پله میخورد و از اونجا میرسید به طبقه ی کافی شاپ. أطراف پر بود از نوشابه و قابلمه و ملاقه. درگیر دیدن این مناظر جذاب بودم که دیدم رفته و اساتید رو بلند کرده و داره میاره اینطرفی! لبخند تصنعی زنان رفتم بهش گفتم ببر از بیرون از پله های اصلی بیارشون خیلی زشته این راهرو!!! گفت سخت نگیر اومدن دیگه!!

هیچی در حالیکه به شدت عرق کرده بودم و حس میکردم کوره تو تنم روشن کردن ببخشید گویان منتظر شدم اساتید برن و با بچه ها برم پایین. تو راهرو یهو استاد فوق تخصص اعصاب کودکان مون از تو آشپزخونه با به حرکت جهشی از رو قابلمه پرید تو راهرو!!! وقتی قیافه های متعجب ما رو دید گفت چیزی نیست فقط گم شدم!!

وای خدا! تو اون لحظه فقط دلم میخواست یه حمله تروریستی بشه و من در این حمله شهید بشم! گفتم استاد تو رو خدا ببخشین. گفت اشکال نداره دکتر برنامه زنده این چیزا رو هم داره!!

خلاصه سرتون رو درد نیارم بالاخره نشستیم پشت میز و هممون به شدت بی اشتها بودیم و هی تعریف میکردیم برا هم و هم خنده هیستریک میرفتیم. ولی اساتید کاملا ریلکس تا ته ته ته دیس ها رو خوردن :دی

نهایتا هم اتند آسم و آلرژیمون تاکید کرد که این مهمونی هیچ تأثیری در نمرات اخر بخش نخواهد داشت و ما خیالمون راحت باشه!

واقعا جای تاسف داره این تفکر! ما در راه رضای خدا انقد سختی کشیدیم بعد اینا فکر کردن دنبال نمره ایم! :دی


تجربه شد اقا! تجربه اینکه کسی که باهاش رودروایسی داری رو فقط دعوت کن خونه ات که همه چی دست خودت باشه! واللا با این مهمونی گرفتن هاشون ! :))

یه تجربه دیگه هم شد. برا هیچ کاری وسواس به خرج نده که بر فنا میره کلا قضیه :/

من از اول بخش اطفال ( که یه چیزی حدودا دو ماه و ده روز پیش بود) یک ایده تو کله ی مبارکم چرخ میزد! اونم ایده ی افطاری دادن به اساتید بود. :|

راستش رو بخواهید ما اکثرا روزای اخر هر بخشی میرفتیم یک کیک سفارش میدادیم و یک خوشحالی کوچک میکردیم که هم به مثابه ی تشکر از اساتید اون بخش باشه و هم و باطنا معنی خرسندی از رهایی از بخش مورد نظر بود! حالا این بار من گفتم أواخر این بخش یک حرکت جدید بزنیم. ایده ام رو با ثمین مطرح کردم و خب موافقت کرد و به بقیه هم اعلام کردیم و با موافقت نسبی مواجه شد. از طرف اینترن های محترم هم یک اکی سرسری گرفتیم و قرار بر این شد که ١٤ نفر استاژر به همراه ٤ نفر اینترن حدود ١٣ تا استاد و سه عدد رزیدنت رو دعوت کنن برا افطار !

تا اینجای قضیه حله! حالا فکر کنید که ما از اول ماه مبارک هر شب تو گروه تلگراممون بحث داشتیم! اقا کجا دعوت کنیم؟ بریم باغ؟ نه فلان باغ باید رو قالیچه نشست خیلی ضایع است! فلان یکی باغ غذاش خوب نیست. اون یکی خارج از شهره باباهامون اجازه نمیدن اون یکی هم صندلی هاش بی کلاسن! بریم فلان رستوران؟ نه محیطش دختر پسری ه ، جلفه برا اساتید! بریم اون یکی رستوران؟ نه رو بازه رسمی نیست! بریم فلان تالار؟ نه غذاهاش پرسی صد تومن ه کلا کلیه هامون هم جواب نمیده! و ....

خلاصه مکان رو به هر بدبختی بود مشخص کردیم! حالا چی سفارش بدیم؟ مرغ و فسنجون بی کلاسه. چلو مشترک که اصلا حرفش رو نزن! وا؟ ١٠ تا فوق تخصص رو دعوت کنی چلو مشترک بدی؟؟؟ اکبر جوجه و فسنجون؟ بیس هر دوش رب انار ه ! خوب نیست! اقا فسنجون نه ، قرمه سبزی! نه اقا قرمه سبزی مگه از مکه اومدیم؟ چلو گوشت ویژه؟ دوباره همون بحث کلیه! :دی خلاصه سرتون رو درد نیارم. بنده خودم رو در ابعاد مساوی نیم در نیم قسمت کردم تا اینا به بختیاری تنها رضایت دادن :/

حالا فکرش رو بکنید مکان رو برا یک شنبه هفته اتی رزرو کردیم و سفارش دادیم به هر فلاکتی بود، امروز رفتیم اکی نهایی اینترن ها رو بگیریم ، خانمها دستشون رو زدن به کمرشون که وا؟ چرا فلان جان؟ چرا بیسار جا رو نگرفتین؟ بختیاری تنها بد نیست؟ میگم بابا سرویس افطار هم دارن! به خدا اسرافه. به شخصه یه لیوان چای میخورم افطار کانه گاو نر خورده باشم! :| میگن خب کارت دعوت هاتون کو؟ نگاه خیره به دوربین :/

میگم کارت دعوت سفارش ندادیم که . میریم شفاها دعوت میکنیم دیگه. مگه عروسیه؟ میگن نه خیلی بی کلاسه اینجوری! اصلا حرفشو نزنید! میگم خب شما برید کارت سفارش بدین. دیگه وقت چندانی نداریم من امروز نمیرسم برم... میگن نه دیگه کلا کنسلش کنید!! فقط دنبال دیوار میگشتم یعنی!

مخلص کلام که گفتن ما نمیایم. چند تا از بچه های خودمون هم گفتن نمیایم و تا این لحظه آماری که دست منه قراره ٩ نفر افطار بیست و خرده ای نفر رو متقبل بشن. حالا مطمئنم باز کم میشه تعداد ! :))

امروز رفتیم یکی از اساتید کله گنده ی گروه رو دعوت کنیم، برگشته میگه کی هزینه رو میده؟ میگم خودمون. میگه فک کنم خیلی پولدارید. میخواستم بگم خانم دکتر رفتیم درخواست وام دادیم اگه زحمت بکشین ضامنمون بشین خوشحال میشیم! واللا!

حالا گمانه ها هم حاکی از اینه که تا یک شنبه همه کنار بکشن فقط من و ثمین بمونیم با اساتید! یعنی برا بچه ام میخواستم عروسی بگیرم انقد درگیر تدارکات نبودم که الان درگیر شدم.

یک گلدان هم بود از این به قول اهل فن "تراریوم" ها . برای تولدم ٨-٩ ماه پیش رفقا هدیه آورده بودند. گل شناس نیستم. عشق گل شاخه ای هستم اما عشق گیاه سبز نیستم. اما راستش را بخواهید این ها بد در دلم نشسته بودند. دو مدل از این ساکولنت ها داشت و یکی دو مدل هم انواع دیگر گیاهان کوچک.

هر روز مینشستم کنار تُنگ گیاهانم و آب به سر و رویشان اسپری میکردم. دست میکشیدم و برگ های سبز و محکمشان و قربان صدقه میرفتم.

کمی قد کشیدند رفتم یک تُنگ بزرگتر خریدم. زمستان بهار شد. گیاهان ارام بودند ولی سبز . قوی و استوار اما با رشد کند. 

آقای پدر میگفت مگر گیاه در تُنگ بزرگ میشود؟ مگر ماهیست؟ مگر زندانی توست؟ مگر...

به خرجم نمیرفت. هفته ی پیش رفتم سفر. به مامان سپردم آب بپاشی روی صورتشان! دست بکشی روی برگ هایشان. جایشان گرم نباشد . آفتاب بگیرند...

باز که گشتم برگ ها افتاده بودند و سر به زیر. دست کشیدم روی صورتشان سست بودند و افتادند... مثل سربازان گمنام جنگ های جهانی! بی دفاع! بی نبرد !

رو کردم به مامان... گفت تقصیر من نیست. همه کار کردم! جایشان تَنگ بود! در این تُنگ نفس نداشتند! هوا نداشتند! هوا...

کاش یاد گرفته بودم باید از جایی که تَنگ است بروی... به هر قیمتی... جایی که هوا ندارد، نفس ندارد، دست و پا زدن گران تمام میشود...

دست بحنبونید دیگه! یعنی چی نشستید یه جا و فقط نگاه میکنید ؟ :دی

این همه ما نوشتیم و شما بعضا خندیدید و بعضا ایراد گرفتید و بعضا هم غر زدید . حالا شما بنویسید و ما بشنویم و حال کنیم :دی

خلاصه ی مطلب اینکه ما تیم خبری رادیوبلاگیها فراخوان خبرنگار شو زدیم! این افتخار رو دارید که اگر بهترین باشید همکار ما بشید !!! :)))

دوست دارم همه ی کسانی که یه روزی با فخرالزمان الانور بانو خندیدن تو این فراخوان شرکت کنند :)) به ما کمک کنید بهتر باشیم :)

دو سه روز پیش یک پسر سیزده ساله رو اورده بودن اورژانس. حالا ساعت چند؟ ساعت دو ونیم نصفه شب !! یک پسر بسیار تپل و استخون دار و البته خوشحال و پر حرف! :))

فک میکنید شکایتش چی بود؟ خوردن کلید !!!! میگف تو خونه با داداشم داشتیم برا مامانم شعبده بازی میکردیم کلید رو گذاشتم گوشه لُپم و سپس نمیدونم چی شده یهو رفته پایین! :)))

حالا من که نبودم اونجا ولی اینترنمون تعریف میکرد میگف همش هم میگفته تو رو خدا اسمم رو جایی نگین بچه های مدرسه مون نفهمن من کلید خوردم :)) بعد حالا این بچهه با داداشش اومده بوده تو همون هیری ویری یک بچه ی دیگه ای رو اوردن که از قضا همکلاسی داداشه بوده :)) اینترنمون میگف همکلاسی ه گفته اینجا چیکا میکنی فلانی؟ اینم نه گذاشته نه برداشته گفته داداش اسکولم کلید خورده :)) میگف ینی قیافه ی این پسر کلیدی ه دیدنی بود اون صحنه! از خنده هممون لاش شده بودیم :))

بعد حالا امروز پسره رو اندوسکوپی کردن و دراوردن کلیده رو و مرخص شد. ما اونجا بودیم اومده با اینترنش خداحافظی کنه میگه : مرسی که برا من زحمت کشیدی. اینترن ه میگه انشاا... دیگه اینجا نبینمت :) میگه : چرا ؟ من اینجا رو خیلی دوست داشتم یه عالمه بچه بودن میشد باهاشون بازی کرد مدرسه هم که نمیرفتی. خدا کنه مثل مامان بزرگم قند بگیرم بیارنم اینجا بستری کنن دوباره !!!! ای خدا !! :))))

یعنی بچه ها عالی اند ! عالی! :))


+امروز زنگ زدم به استاد امارمون که مشاوره امار پایان نامه ام رو قبول کنه ، میگم اقای فلانی سلام من برا پایان نامه... برگشته میگه : ببین خانم فلانی اسم منو بنویس ولی من برات کاری نمیکنم گفته باشم ها !!! فک نکنی الان چه خبره همه کارات رو من میخوام بکنم!! نهایتا یکی دوتا غلط بگیرم ازت!! همه ی کارا پای خودته !! :|

زنگ زدم استاد راهنمام میگم اینی که معرفی کردی اصلا اجازه نداد من حرف بزنم! هرهر میخنده میگه اون از جای دیگه ای ناراحته تو وقعی ننه !!! :|

ینی با این استاد راهنمای لایت و خوش خیالی که من دارم ، اولین نَفَر تو ورودی خودمون پایان نامه رو شروع کردم اخرین نَفَر دفاع میکنم!! حالا میبینید!!! :/

ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیر ما بأنفسهم 

:)


+دوست عزیزی که من نمیشناسمت و ادرسی هم در پی ام از خودت نذاشتی :

این انتخابات برا من هیچ فایده ای که نداشت یک فایده داشت. آدم های دور و برم رو بهتر شناختم. من هیچ وقت تو زندگیم آدم شناس خوبی نبودم و در حد امکان به همه عشق و دوستی دادم. ولی زندگی درس های خوبی به آدم میده عزیزم :)

ضمن اینکه واقعا ممنونم از لطفت. کامنتت لبخند بهم هدیه کرد :)