ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

یکی دو ماه قبل لپ تاپم آب و روغن قاطی کرده بود. خودم چیزی از نرم افزار هم سر در نمی آورم چه رسد به سخت افزار. کمی دستکاری اش کردم و نشد. بعد از مدتی بردمش مشهد پابوس آقا :دی دادمش دست پسر عمو که این کاره است و رهایش کردم و آمدم. یکی دو هفته پیش از زیارت برگشت خانه. باور میکنید از دو هفته پیش تا حالا روشن نکرده بودمش؟ امشب آوردم روشنش کردم ببینم حالش چطور است. با یک صفحه ی خالی به همراه یک سطل آشغال در ویندوز 7 روبرو شدم. یکه خوردم و با خود گفتم حالا از کجا باید شروع کرد؟ تا کی باید نشست و نرم افزار دانلود کرد واسه این؟ اصلا چی باید دانلود کرد؟ فایرفاکس؟ آفیس؟ دانلود منیجر؟ آکروبات؟ زیپ؟ کی ام؟ چی؟ ...

یک حلقه ی قرمز آن پایین بود . رفتم و برای شاید ششمین بار در زندگی ام اپرا را باز کردم و در گوگل نوشتم " دانلود..." کلمه ی بعدی به ذهنم نرسید! پاک کردم و نوشتم "بیان" روی "ورود" اعضا کلیک کردم . چندین بار با نام کاربری "missnooon" تلاش کردم اما نشد. بعد تازه یادم آمد نام کاربری من که این نبود! برای پسورد هم چندین بار تلاش کردم تا بالاخره باز شد.


بعد که رسیدم به اینجا جندین دقیقه فکر کردم که می آیم و فلان و فلان مینویسم. از بلایی که اندورید و آی او اس بر سر وبلاگ نویسی آورد مینویسم. از گذشته ها. از رفاقت ها. با خودم گفتم از وقتی نبودم مینویسم. از این 4 ماهی که گذشت از دوران اینترنی. از خاطره ها ، خاطره های تلخ ، خاطره های شیرین. از داستان های شاد و غم انگیز آدمها . از تجربه ها . از احساسات متفاوت. از عشق از نفرت...

اما وقتی صفحه وبلاگم را باز کردم جا خوردم. راستش یادم نیامد که چه زمانی چنین قالبی گذاشته بودم! کامنت ها را بسته بودم؟ یعنی آن موقع حالم چه بوده؟ ...

الان فکر میکنم چه چیز نوشتن مهم نیست. مهم هم نیست کسی بخواند یا نه. حتی مهم نیست که باز هم بعد از پست ، پست هایی بیاید یا نه. حتی تر اینکه مهم نیست که بعدا چه حسی نسبت به نوشته ی حالت داری. مهم این است که باید نوشت و نوشتن را فراموش نکرد. حال بخواهد بعد از ماه ها و سالها باشد....

امشب به صورت خیلی اتفاقی آلبوم گلهای آبی ِ مرجان فرساد را پیدا کردم. دانه دانه ی ترک ها را چندین بار شنیدم. میان آن صدای آرام و بی تفاوت و در عین حال حزن آلود ِ مرجان فرساد پرت شدم به ٤-٥ سال پیش.

روزگار اوج جوانی و شورانگیزی. روزگار عشق های داغ و وحشی. عشق های مهار نشدنی و در حال قلیان!

امشب که مرجان فرساد میخواند "توی خواب لبهاتو بوسیدم با یه بغض گنده از خواب پریدم" پرت شدم به روزهایی که ساعت ها بدون وقفه حافظ میخواندم و از عشق مینوشتم. از برق چشمانش ، از گرمی دستانش، از لبخند شیرنش ، از نگاه های گیرای پر از سکوتش، و وای از نگاه های گیرای پر از سکوتش!


چیزهای عجیبی این روزها دیده ام. چیزهای عجیب ، حزن انگیز ، شکننده و بی رحم.

زنی را دیدم در پس راهروهای بی روح زایشگاه، دو روزی بود که پاره تنش در جانش تکان نخورده بود. صورتش سرد بود. مضطرب اما امیدوار. امیدوار به زنده بودن جنین ٢٤ هفته اش! امیدوار به زاییدنش، به دیدنش ، به بوییدنش ، به بوسیدنش... روی تخت که دراز کشید دستگاه سونیکیت که بر پوست شکمش فشار داده میشد ، هرچه میگذشت فقط صدای خش خش دستگاه در اتاق پیچیده بود. لحظات بی رحمی بود. مادری گوشهایش را تیز کرده بود برای شنیدن صدای قلب جنینی که ٢٤ هفته درونش بالیده بود و رشد کرده بود. جنینی که همدمش بود، با او میخوایید و برمیخاست... لحظاتی بی رحمی بود صدایی غیر از خش خش آن دستگاه لعنتی به گوش نمیرسید... جنینش مرده بود...

اتاق بوی مرگ میداد. بوی نیستی . بوی عدم... زن گریه نکرد. فریاد نکشید. نگاهی کرد و گفت "حالا چی میشه؟"


چطور میتوان به مادری گفت برو و در آن بلوک زایمان پر از درد و امید ، در کنار زنانی که درد های عظیمی میکشند برای شنیدن صدای گریه های نوزادشان، تو هم بزا ! زایمانی که در آن پاره ی تنت یی روح ، بی جان ، سرد و با چشمانی بسته از جانت بیرون می آید و تو باید تنها به خانه ای که هر گوشه اش منتظر صدای شادی توست ، برگردی؟

چطور میشود این حرفها به مادری زد بی آنکه صدایت بلرزد و روحت خش بردارد؟

شب های زیادی در گوشه و کنار این شهر بوده ام. بی دوست ، بی آشنا ، بی هر انکه باید ، بی تو...

شب های زیادی در جاهای غریب سرم را بر بالشت گذاشته ام. سعی کرده ام به هیچ چیز نیندیشم. نه به خودم نه به عشق نه به تو ...

شب های زیادی گریسته ام. نه از برای خودم... نه برای تو ... نه برای هیچ کس دیگر... بلکه برای تنهایی... برای روزهای مبهم پیش رو...

امشب بر روی این تخت جدید ، با خود گفتم چندین شب دیگر قرار است در کجاها سر کنی دختر؟ در کدام شهر؟ در کدام دهات؟ در کدام اتاق بی صاحب، بی روح، بی عشق؟

قرار است چه شود اخر این همه شب؟ قرار است کجا پایان گیرد؟ 

جوابی نداشتم...

تنهایی لباس هر روزم بود ، می پوشیدمش . تنهایی فنجان چایی سرد روی میز اتاق بود، سر می کشیدمش. تنهایی ترانه ی ارام مورد علاقه ام بود، می شنیدمش. تنهایی دفتر شعرم بود، می نوشتمش . تنهایی اتمسفر اطرافم بود نفس می کشیدمش.

تصمیم گرفتم. لباس هر روز را در اوردم و همه چیز را رها کردم و از خانه بیرون زدم... ساعتها در خیابان های شهر پرسه زدم. خستگی بر من غلبه کرد...

به خانه بازگشتم...

تنهایی سر جایش نشسته بود...

بخش پوست هم تموم شد.تولدم هم گذشت ! الان بخش پزشکی اجتماعی ایم. در حقیقت باید بریم خانه های بهداشت روستاهای مجاور ولی در عمل تو دانشکده کلاس تئوری برامون برگزار میکنن. حقیقت اینه که استاژری داره نفس های اخرش رو میکشه و یک و ماه و نیم ازش مونده. همین پزشکی اجتماعی و یه بخش دیگه که رادیولوژی ه و اونم بخش نیست و کلاس ه . اسفند هم پره دارم و انشاا... اگر خدا قسمت کنه از فروردین اینترن میشم.


هنوز اندر خم اول کوچه ی پایان نامه هم نیستم . ینی راستش وارد کوچه نشدم همون تو خیابونم! :/ با این حال حالم داره ازش بهم میخوره. چند ماهه میخوام خیر سرم پروپوزالم رو بنویسم ولی بی فایده است و همش یه اشکالی از توش درمیاد.

جوانان این مرز و بوم ! از من به شما نصیحت ، پایان نامه خواستید بنویسید اونم از نوع کارآزمایی بالینی مثل مال من ، معاذالله که با دو تا استاد بردارید. اصلا کار گروهی جوابگو نیست! فقط و فقط یک نفر!

من با یک فارموکولوژیست برداشتم و قرار بود دو دوز مختلف دارو رو در بیماران مقایسه کنم اثر بخشیش رو. و باید برای این کار با یک پزشک هم هماهنگ میشدم که بیمار بده بهم. ولی الان به شدت به مشکل خوردم و اون پزشک داره همه ی کارهای اون فارموکولوژیست رو زیر سوال میبره! خلاصه به شدت تو آمپاس گیر کردم...

عنوان هم گوشه ای از فرمایشات گرانبار حاج ساسان خوش اندام ه ! :| خز و خیل هم خودتونین. حالم خرابه میفهمییییین؟ خرااااب! :|

قصه فقط اونجاش 

که سعدی یهو برمیگرده رو میکنه به جمعیت ... دستش رو میذاره رو قفسه سینه اش، چشماشو میبنده و میگه:

"من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود"


نقل شده که بعد از این جریان دیگه سعدی هیچ وقت اون سعدی سابق نشد.

سلام عرض شد خدمت با سعادت همه ی عزیزان دلم . الوعده وفا ! هرچند یه خرده دیره و میدونم دیگه پست بیات شده به حساب میاد ولی اومدم از خاطرات روان براتون تعریف کنم.

امیدوارم شما هم این تاخیر ها رو بر من ببخشید و خرده نگیرید. اخه چندین بار پنل رو باز کردم برا نوشتن ولی پا نداد راستش رو بخواین! حالا بگذریم! بریم سر اصل مطلب!


کیس اول: روزای اولی که وارد بخش شدیم یه اقا پسر جوون ٢٣-٢٤ ساله تو بخش تازه بستری شده بود. دکتر نون عزیز ( ایشون از روانپزشک های به نام اینجا هستن و پدرشون هم روانپزشک بودن و کلا از اینجور ادمهان که از شکم مادر روانپزشک زاییده شدن!) همون روز اول گفت این اقا یک کیس پیور مانیا است! یعنی مانیای خالص داره! مانیا همون اختلال دو قطبی هست که خب اگه دوست داشتین گوگل کنیدش.به طور خلاصه فرد دوره هایی از خلق بالا و سرخوشی و یا تحریک پذیری رو تو زندگی تجربه میکنه و ممکنه گاهی اوقات هم افسرده بشه. این اقا دقیقا همه ی کرایتری های فاز سرخوشی رو کم و بیش داشت. ( لازم به ذکره که عرض کنم اینجور ادما در این فاز انرژیشون میره بالا، خوابشون کم میشه، خیلی کار میکنن، خیلی پول خرج میکنن ، اعتماد به نفس باد کرده (!) پیدا میکنن، گاها هذیاناتی راجع به خودشون و اینکه ادم مهمی هستند میگن و افزایش لیبیدو یا همون میل جنسی دارن...)

القصه! این اقا اومد نشست و دکتر بهش گف چطوری؟ گف عااااالی! دکتر از این بهتر نمیشم. گف خب اوضاع چطوره؟ گف خوب! فقط منو مرخص کن برم. من غلام امام حسینم. ( این تایم نزدیک تاسوعا عاشورا بود) امام حسین رو دیدم گفته تو باید بیای برام تعزیه بخونی. باید تعزیه امام حسین رو بخونی. دکتر گف بلدی؟ تا حالا خوندی؟ گف نه تا حالا که نخوندم ولی همه اش رو حفظم!!! امام حسین خودش همه ی تعزیه ها رو بهم یاد داده! چی میخوای بخونم واست؟ قاسم بخونم؟ علی اکبر بخونم؟ دکتر گف نه نمیخواد. زنت میگف همه ی پولهات رو خرج کردی.. راست میگف؟ جواب داد : زنم خسیسه. هی میگه با دوستات نرو بیرون براشون غذا نخر . نمدونم برا فلان چیز پول نداده خسته ام کرده دکتر! ... 

اینم اضافه کنم که این اقا حالت هاش تحریک پذیر هم بود. هی با صندلی و تسبیح تو دستش و موهاش ور میرفت و اینا. خلاصه به دیدن این ما فهمیدم مانیا که میگن چیه! روزای بعد حالش بهتر شده بود و دیگه نمیگف با امام حسین رابطه داره و اینکه کلا همه چی خوب و همه دنیا قشنگه! بعد چن روز هم که بهتر شد وقتی اومد سر ویزیت دکتر گف مرخصی! همین رو که گف از خوشحالی داشت پرواز میکرد کلی از دکتر تشکر کرد بعد رفت جلو در اتاق که بره بیرون برگشت سمت ما و گف همتون امروز ناهار مهمون من اید!!! :))) دکتر هم بهش گف برو تا باز بستریت نکردم! گویا هنو ادم نشده بود و ولخرجی هاش ادامه داشت!


کیس دوم: یه روز همون اوایل تو درمانگاه بودیم که یه پیرمرد ٨٠-٩٠ ساله رو پسر هاش اوردن. این مورد هم مانیا داشت و هم دمانس یا همون زوال عقل. قبلا هم سابقه بستری داشت و دکتر میگف خیلی افزایش لیبیدو داشته. پسرهاش میگفتن این دفعه با این بهونه که یکی از همسایشون به خواهرش نظر داره گرفته یارو رو با چوب زده! حالا فک کنید خواهر این بنده خدا چن سالش میتونه باشه و چطوری میخواسته کسی بهش نظر داشته باشه!

این رفت بخش و بستری شد. فرداش رفتیم سر ویزیت. جلو در قبل اینکه وارد اتاق ویزیت بشه نگهبان رو ماچ کرد! اون بدبخت هم برگشت گف بابا جان از صبح این دفعه چندمه منو بوس میکنی!! نمدونست این بنده خدا مورد داره ! بعد اومد تو اتاق با دکتر دست داد و رفت سمتش که روبوسی کنه باهاش که دکتر یه جوری پیچوند!! ما هم ته اتاق ردیفی نشسته بودیم هممون هم دختر بودیم! پیرمرده بعدش اومد سمت ما! مینا اولین نفر بود. دید این داره میاد سمتش پاشد فرار کرد جلو در !! :// نگهبان هم اومد گرفتش و گف منو بوس کردی دیگه نمیخواد اینا رو بوس کنی بیا بشین! فک کنم تازه گوشی دستش اومده بود! :))


کیس سوم: یه خانم ٣٥ ساله بود که مشکوک بود فک کنم به اسکیزوفرنی. روز اول اومد نشست تو اتاق ویزیت و شروع کرد به حرف زدن. خلقش کاملا پایین بود. اروم صحبت میکرد و سرش رو انداخته بود پایین. همینطوری که شروع کرد به حرف زدن یهو لحن صحبتش عوض شد دقیقا شد مثل این فیلما که توش یه جادوگری چیزی رو نشون میدن!! برگشت گف " من فرستاده ی الهی برای شما بندگان هستم! مبعوث شده ام که بشارت دهم شما را و هدایت کنم نافرمانان را..." بعد لحنش طبیعی شد و ادامه ی حرف قبلیش رو زد! وای نمدونین چقد وحشتناک بود! به همین سوی چراغ انقد ترسیده بودم که خدا میدونه! تا الان از هیچ مریضی انقد نترسیده بودم! روزای بعد که یه کم حالش بهتر شده بود گف یه صدایی رو میشنوه که اون صدا بهش میگه اینجوری صحبت کنه. واقعا اسکیزوفرنی یه بیماری وحشتناک ه :(


کیس چهارم : یه روز ثمین رفته بود شرح حال بگیره بعد میگف مریضش یه اقای ٣٠ ساله است که ازش پرسیده معنی ضرب المثل : یه دست صدا نمیده چیه؟ اونم برگشته گفته ببین ابجی! فک کن چن تا سیخ داری! با یه دست این سیخ ها رو برمیداری بعد چن تا سیخ دیگه رو زمین میمونه!! ثمین میگف substance abuser (مصرف مواد داره) و هرچی ازش میپرسم به سیخ و اینا ربط میده! :)) بعد میگف فلایت اف ایدیا یا همون پرش أفکار هم داره! 

روز بعدش رفتیم سر ویزیت و این اقا اومد. خیلی مریض با نمکی بود. واقعا نمیتونستم جلو خنده ام رو بگیرم. دکتر گف چی مصرف میکنی؟ میگف هر چی عشقت بکشه دکتر! شیشه. هرویین، بنگ ، تریاک ، ترا ! (منظورش ترامادول بود) هرچی حال کنی! دکتر گف میخوایم ترکت بدیم. بری بیرون دوباره نمیکشی؟ گف چرا میکشم! دکتر گف چیو باز دوباره میکشی؟ برگشت گف : دکتر من بنگ رو خیلی خوش دارم! میدونی بنگ رو نمتونم بذارم کنار! عشقم ده سال پیش گف یا من یا بنگ! عشقم بود دوسش داشتم ولی گفتم بنگ! عشقمو بخاطر بنگ گذاشتم کنار! دیگه بنگ رو نمتونم بذارم کنار! اینجوری به عشقم خیانت کردم! :/ :؟


کیس پنجم: این یکی مریض خودم بود. یه خانم ٢٤ ساله همسن خودم. خودکشی کرده بود مثلا خیر سرش! ٣٠ تا کلونازپام خرده بود، کاریش نشده بود بعد رفته بود با شیشه دستش رو بریده بود به جا اینکه رگ رو بزنه زده بود همه تاندون ماندون ها رو پاره کرده بود! :| 

رفتم بالاسرش و با کلی تحقیق و تفحص و پلیس بازی از خواهرش کاشف عمل اوردم قضیه چی بوده! مدیونید فک کنید فضولیم گل کرده بوداااا! برا روند درمان مهم بود! بعله!

به گفته خواهرش وقتی این خانم ١٦ سالش بوده با یه پسری دوست بودن بعد یه روز باهم قهر میکنن و فرداش بنا به خواست خودش و تمایل خانواده با شوهر فعلیش که اون زمان خواستگارش بوده ازدواج میکنه! :| بعد چند سال نسبتا خوب و خوش باهم زندگی میکنن و الان هم یه پسر سه ساله دارن . ولی کم کم مشخص میشه این خانم با اون پسره الان رابطه داره. اصرار میکنه به شوهرش که منو طلاق بده بعد شوهره هم میگه نه. خواهرش میگف کلا میره بیرون و ١١ شب میاد خونه و همش با پسره است! یه بار هم تابستون از همین خودکشی مسخره ها کرده بوده و شوهره طلاقش داده باز دوباره به اصرار خانواده اش رجوع کرده. هفته پیش هم حشره کش برداشته تو دهنش اسپری کرده!!!! ( خب خواهر عزیز اینم شد خودکشی اخه؟؟؟ :/ خودکشی هم میکنی قرص برنجی سیانوری چیزی بخور! با حشره کش؟؟؟ :/) بعد این دفعه هم گویا پسره زنگ زده بهش گفته بیا با هم فرار کنیم برا همیشه بعد اینم میخواسته از خونه بره بیرون شوهره میفهمه نمیذاره بره اینم خیر سرش خودکشی میکنه! :/ خلاصه که خواستم در جریان باشین همچین زندگی های عجیب غریبی اطرافتون وجود داره! اقا مرد هم مردای قدیم! طلاق بده بره دیگه! میخوای چیکارش کنی خب؟ 


بعله عزیزان! از این کیس ها زیاد بود ولی خب هم من خسته شدم هم شما! 

خداروشکر تموم شد بخش روان و الان در بخش پوست به سر میبریم! خیلی هم مامانم ایناست و تازه پنج شنبه هاش هم تعطیله!!!! دلتون بسوزه :پی

سلام عرض شد خدمت شما عزیز جان که دارید بعد از مدت ها من رو میخونید :)

اول از همه جا داره یه تبریک جانانه خدمتتون عرض کنم. تبریک بابت اینکه شما در حال حاضر دارید نوشته های سالگرد تولد وبلاگ نویسی من رو میخونید! اونم تولد ٥ سالگی! :دی

البته دقیق نیست چون تولد وبلاگنویسی من دوم مهر و اولین پستم هم مربوط به سال ١٣٩١ توی وبلاگ آوای من بود :) یادش بخیر :)

خیلی سالها و خاطرات خوبی رو با وبلاگم داشتم و دارم و مطمئنم یکی از المان هایی که هیچوقت در مورد سالهای جوونیم فراموش نخواهم کرد وبلاگنویسی ه :) ولی خب باید قبول کرد که من برای این کار پیر شدم. نشون به این نشون که الان یک ماهه میخوام بنویسم اما نه حال و انگیزه اش رو دارم نه قلمم دیگه کشش سابق رو داره. اینم البته از ننوشتن ه. وگرنه مسلما کسی که تو بیست سالگی تونسته هر روز دوبار آپ کنه اگر بخواد تو بیست و چهار سالگی هم میتونه... بگذریم.

الان تو اوتوبوسم و دارم میرم تهران . حوصله ام سر رفته بود گفتم بیام بنویسم یه چیزی. جا داره عرض کنم حالم از هرچی اوتوبوس أعم از وی آی پی ، اسکانیا ، ولوو ، طویله ( به نوعی از اتوبوس گفته میشود که هوای آن به شدت بوی دام میکند و ملت کم مانده است با بزغاله ی مذکور سوار آن گردند!) و غیره و ذلک بهم میخوره!


یادتونه پارسال همین موقع ها میرفتم ایروبیک؟ یادتونه هی عین قل مراد مظفر زرگنده به مربی خوش استیلمون نگاه میکردم و وقتی ریتمش تند میشد وامیستادم و فقط میخندیدم؟؟ خب مهم هم نیس خیلی اگه یادتون نمیاد. واللا! ملت انقد دغدغه دارن که این خزعبلات دیگه یادشون نیاد! حالا مهم اینه که باز نهضت جنگ جنگ تا خوش تیپ شدن رو از سر گرفتم و الان دو هفته است دارم میرم پیلاتس! خیلی هم خوبه! فقط مشکلش اینجاست که این بار وقتی مربی ه میگه همونطور که دراز کشیدین و وزنتون رو انداختین رو یه دستتون و بدنتون رو بالا نگه داشتین دست چپتون رو همراه دمبل بالا ببرید و همزمان پای راستتون رو که با زانوش یه دمبل دیگه رو نگه داشتین هم بالا ببرین ، من دلم میخواد گریه کنم ولی خب نمیشه چون هیچ ادم توانمندی اونقدر توانمند نیست که تو اون موقعیت بتونه گریه هم بکنه! القصه! الان خیلی احساس خوش تیپ بودن میکنم فقط نمدونم چرا حتی صدمی وزن کم نکرده ام هنوز! :/


بخش روان هم بسیار داستان داره که دیگه از حوصله ی این پست خارجه. ینی اونقدری که من تو این مدت داستان های عجیب و غریب از ملت شنیدم تو این بیست و أندی سال نشنیده بودم. حالا اگه عمری باقی بود و شما خواستید چن تا از کمتر منشوری هاش رو تعریف میکنم . هرچند همون ها هم منشوری اند! 

شاید باورتون نشه. راستش من خودمم خیلی باورم نمیشه ! ولی بالاخره تابستون شروع شد! :)) :/

الان در پوست خودم نمیگنجم. بالاخره برای دوووووو هفته متوالی تعطیل شدم! امروز امتحان زنان رو دادیم و بخش فان زنان هم به لقاء الله پیوست. خیلی خوشحالم که دروس ماژور استاژری تموم شد و ٤ تا مینور بیشتر نمونده. راستش دیگه حوصله ام از استاژر بودن سر رفته! دلم میخواد زودتر اینترن بشم و بعدش هم خلااااااص ! :/

چیه به خدا مسخره کردیم خودمون رو! یه کارشناسی و سه تا ارشد میخواستم بگیرم انقد واحد پاس نمیکردم که الان پاس کردم! 

شنبه میخوام برم تهران و یه کم کدبانوگری کنم و باز عکس اشپزی هام رو تو اینستا در چش و چال ملت فرو کنم :))) از الان بگم که دوستان امادگی داشته باشن!

از اول مهر میریم که داشته باشیم بخش هیجان انگیز روان رو. تو زنان که اصلا حال نوشتن نداشتم امیدوارم حال داشته باشم بیام و براتون از خاطرات بخش روان حرف بزنم :) 

از ادامه تابستونتون لذت ببرید و انقد نگین تابستون تموم شد تابستون تموم شد! شاید یه گوشه ای دختری به تازگی وارد تابستون شده باشه و با این حرفا دلش بگیره! :دی