ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۲۴ مطلب با موضوع «دوربین غیر حرفه ای» ثبت شده است

دوباره عهد میکنی که نشکنی دل ِ مرا

چه وعده ها که میدهی... به رغم ِ ناتوانی ات !

کاظم بهمنی

*عنوان از سعدی



تهران- حیاط خونمون - آذر 94

بله بله ! یک جایی هم هست که حضرت شاعر میفرماید :


"خبر داری که شهری روی ِ لبخند ِ تو شاعر شد؟

چرا اینگونه

کافر گونه

بی رحمانه

میخندی؟! "



بله گویا از پشت صحنه اشاره میکنند که به بنا به دلایل ِ نامعلوم حال تعدادی از خوانندگان بهم خورده و تا پزشکان مقیم ِ ما در وبلاگ اونها رو استیبل میکنند من صلاح رو در این میبینم که دیگه بیشتر از این در باب مقوله ی فوق الذکر دُر افشانی نفرمایم همی! :دی

امروز رفتیم خونه سمانه! :دی همکلاسی و دوست ِ نوعروسمون! رفتیم خونه نویی و براش کادو و گل بردیم که اون ثابت کرد که به راستی "عروس وار" (!) شده بوده و آقای همکلاسی نسوخته به پای ِ این دختر! :دی بلکه دختر داریم شاه نداره! :دی بله!




سمت چپی کیک شکلاتیه که خامه روش رو هم خودش درست کرده البته! اون نون تست ها هم نان سیر هستند که بسی خوشمزه بودند! کارامل هم من دوست ندارم ولی خب خوشگل بود! :دی (جای دوستان خالی :) )

امروز حالم خوب بود. به دو دلیل! اول اینکه رفتیم با ثمین و مینا تو یک گل فروشی بزرگ و گل خریدیم! عروس هلندی ! :دی خیلی دوسش داشتم! کلا گل خیلی دوست دارم. خیلی حالم رو خوب میکنه :)

و دوم هم که جایی خونده بودم قبلا از نظر روانی برای رفع خستگی های آقایون بهتره که آقایون با خانمها در ارتباط باشند ولی برای خانمها بهتره که با دوستان ِ هم جنس ِ خودشون در ارتباط باشند و وقت بگذرونند. :) حالم خوبه وقتی با دوستام وقت میگذرونم ! :دی (تازه فردا صبح هم قراره کافی شاپ گذاشتم با مرجان! ضمن اینکه جا داره عرض کنم گور ِ بابای ِ اون ترازویی که هفته ی پیش عدد منحوس ِ 58 کیلو رو نشون داد و من داشتم سکته میکردم! :| وزن ِ خودمه دوست دارم بره بالا اصن ! :| )


+پیرو ِ پاراگراف ِ بالا ، هولدن نیاد بهمون گیر بده صلوات بفرست :| :دی

خواننده هم در جایی میفرماید:

برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته؟

از جلو پات جمع میکنه برگای زرد و خسته؟

...

"با صدای استاد ابی!:دی"



جا داره خدمت خواننده ی عزیز عرض کنم که "هیچ کس :| " چشم به راهمون نمیشینن که هیچ ، تازه همون روزی که این عکسو گرفتم مکالمه من و محسن پای تلفن :

+امروز ظهر از کلاس که برمیگشتم رفتم پارک روبروی خونه کلی عکس گرفتم محسن! انقد قشنگ شدن! ^_^ حالا برات میفرستم ^_^

- با کی رفتی؟

+تنها ^_^

- یعنی از اونجا خلوت تر جایی پیدا نکردی تنها بری نه؟

+ هوم؟؟ خب رفتم دیگه... کسی نبود... تازه خیلی که نرفتم تو پارک همون جلو عکس گرفتم برگشتم ...

- من هیچ نظری ندارم واقعا

+ :| چی شده حالا مگه؟

- از این به بعد هر اتفاقی برا تو بیفته به من هیچ ربطی نداره!

+محسن؟؟؟

- محسن نداره! تازه بهم که هیچ ربطی نداره هیچ ، کله ات رو هم میکنم خودم!

+ :|


واقعا من هلاک این همه محبت قلمبه شده هستم! :| هیچی دیگه! نگاه خیره به دوربین! :|


و اما امروز ! ^_^ مرسی خدا جون! خیلی خوش گذشت! :دی


عکس مربوط به حیاط بیمارستان ^_^


شاعر هم در جایی میفرماید:


عاشق فصل زمستانم که دائم توی برف

هی بیفتم تو بیایی بوسه بارانم کنی


چای میریزی برایم بعد ...با هرم لبت

دوستت دارم بگویی مست وحیرانم کنی



البته من اصلا عاشق افتادن نیستم! چقدر هم که زمین سرسره بود امروز ! :| :دی ولی کلا مرسی خدا جون دوباره! حالم الان خیلی بهتره! بی خیال خیلی اتفاقات که آینده رو شاید خراب کنه! مهم اینه که الان برف هست ، دوستام هستند ، مامان بابام هستند ، خنده هست! تازه امین و موسن موسنی هم هستند ! :دی واللا ! :دی



عکس اضافه شده مربوط به امین و محسن (خواهر زاده های عزیز ^_^)


چاره ها رفت زِ دست دل بیچاره ی من

تو بیا

چاره من شو

که تویی چاره من!

....



*آذر 94 / خونه بوی مریم گرفته... ^_^


*اسم شاعر ها رو نمیدونم متاسفانه! نه متن و نه عنوان از من نیست.

خب خب خب ! و دوباره من اومدم به خونه هاتون! میدونم الان خیلی خوشحالید ولی خب خودتونو کنترل کنید لطفا ! :دی :|

دیروز امتحان سمیولوژی داشتم. از دیروز یه حس فراق بال خاصی دارم! با اینکه درس یک و نیم واحدی بود ولی خیلی الان خوشحالم! :دی

حالا اینا رو گفتم که بگم پیرو دو تا پست قبل و ناله های بودار (!) موجود در اون ، میخوام رونمایی کنم از سوپرایز های تولدم و کادو هام رو فرو کنم تو چش و چال ِ ملت ! :| :دی

بعله اینجوریاست! :دی


اهم اهم ! روز تولدم رفتم بیمارستان و بعد موقع برگشت دوستام وسط خیابون و روی کاپوت ماشین یکیشون برام تولد گرفتن و کادو هاشون رو به سمتم روانه داشتند ! :دی

این :



و اینا :



فردای روز تولدم دوباره رفتم بیمارستان و سمانه برام کیک پخته بود ^_^




ثمین هم بهم اینا رو داد ^_^



اما کادو ها به همینجا ختم نشد!

آخر هفته همسر عزیزم ، محسن جان از تهران اومد و گفت سوپرایز !!!! :)))) :|

آیفون 6 اس 128 گیگ !!!! وای خدای من!! داشتم شاخ درمی اوردم ! قرار بود گوشی بخره برا تولدم ولی چی؟ هووآوی پی 8 لایت !! با قیمت تقریبی 700 تومن ! نه آیفون 3 میلیون و خرده ای !!! خلاصه که واقعا سوپرایزم کرد ! ^_^ :))



بعدش شب رفتیم خونه شون و دوباره سوپرایز !! :)) مارشی ِ عزیزم (مادرشوهرم!) برام تولد گرفته بود ! :))

کیک :


هدیه مادرشوهرم :


هدیه های خواهر شوهر و جاریم : :))



اوفففففففففف

خداییش خیلی خسته شدم! پست عکس دار خیلی انرژی بره! اونم با این وضعیت نت! الان یادم افتاد از کادور مامانم که قابلمه چفل بود عکس نگرفتم!! :| :))) نیره هم دو تا ماگ از اینا که وقتی داغ میشن عکس روشون عوض میشه برام خریده بود که خیلی خوشگلن ولی خب چون قبلا بهم داده بود بردم تهران و اینجا نیست ! همین دیگه!

این بود تولد 22 سالگی ما که گذشت و رفت پی کارش! :دی

سلام و درود الانور بنده ی خوب خدا به شما مریدان ِ عزیزم! :))) (الکی! مثلا من خیلی اینجا طرفدار دارم!)

دوشنبه شب به دعوت مارشی ِ عزیزم (مادرشوهر به لهجه ی غلیط ِ اینجا میشه مارشی! خواهر شوهر هم میشه خارشی!! :))) ) رفتم خونشون. بعد کاشف به عمل اومد که پدرشوهرم میخواد سه شنبه بره تهران. دیگه منم گردنمو کج کردم که منم ببرین و اینا بعد مارشی جان هم از خدا خواسته گفت پس منم میام :| :|

خلاصه راهی شدیم رفتیم و جمعه شب هم برگشتیم. جای دوستان خالی :دی

از اونجایی که مادرشوهر من بسیار به خرید علاقه منده (مثل همه ی خانمها البته:دی) همش تو بازار و پاساژ بودیم :دی. ولی خب من دختر خوبی بودم و به اندازه ی اون خرید نکردم :دی

دو تا روسری خریدم. خوشگلن؟ :دی





بعدشم یه دونه پیرهن کوتاه دامن چین چینی خریدم! :دی
من از بچگی عشق دامن چین چینی بودم بعد یادمه وقتی دور خودم میچرخیدم بعد دامنش پف میکرد دیگه خدا رو بنده نبودم حتی! از خوشحالی! :دی ایناهاش! :دی




تازه بچه دار هم شدیم تو همین سه روز! :دی معرفی میکنم اینم نی نی مون! :دی اسم نداره هنو بچه ام! :دی دعا کردیم لک لک ها از آسمون برامون انداختنش پایین! :| البته لک لک ها 25 تومن هم پول گرفتن بابت انداختنش! :دی





همین دیگه! :دی محسن روز آخر میگفت کی میخواین برین هر لحظه که بیشتر میمونین من کارتم سبکتر میشه دیگه کمرم داره میشکنه از سبکیش! :)) :|
البته خب جدا از شوخی خیلی دلم براش سوخت این دفعه. خیلی بده آدم دورش شلوغ باشه بعد همه یهو برن. خصوصا که هر بار که میرفتم باهم برمیگشتم ولی این دفعه اون موند :| طفلی بچه ام :|

خب دیگه از فاز غم هم دربیایم .
و هم اینک صدای مرا از بقالی نفیس میشنوید! :دی البته بقالی نیستا ! هایپره! :دی از ترس اینکه امین و محسن خوردنی ها که بابا میخره یا خودم میخرم رو پیدا نکنن و یهو همشو نبلعن ، هرچی میخرم میذارم زیر تختم. امروز نگاه میکنم میبینم واقعا شده یه بقالی سیار! :دی





اون وسطی ها پاستیلن! دو شنبه خریده بودمشون بعد وقت نکرده بودم بخورم. امروز سر کلاس یادش افتادم انقدررررررررر خوشحال شدم که همه شگفت زده شدن که کلاس اسهال و یبوست چه مسئله ی خوشحال کننده و نیش باز کننده ای میتونه داشته باشه واقعا ؟! :دی
.. همین دیگه! فکم درد گرفت انقدر حرف زدم! :دی برید با این پست خوش باشید مریدان عزیزم ! :|

سلام عرض شد :دی

با کمال خرسندی من هم اکنون درخدمتتون هستم. البته نمیشه نادیده گرفت این رو که از یک وبلاگ نویس روزانه نویس تبدیل شدم به یک فردی که گاهی پنلشو باز میکنم ولی باز هم معرفت خودم که هنوز هستم! والللا! :))

روزای آخر خونه خودمون هم سپری شد و رفتیم شمال. جای دوستان خالی :دی دریا خیلی آروم بود اصلا در شان من نبود که بخوام برم شنا کنم تو اون دریای آروم ، اگرنه همه درجریانند که من چقد شنا بلدم! به همین سوی چراغ! :دی

محسن کلا اهل عکس نیست. ولی تو این نه ماه فهمیده که من خیلی عکس دوست دارم. :دی تو اون سه روزی که تو مجتمعشون بودیم بیشتر از 300 تا عکس گرفتیم. انقد که هی میگفت نفیسه برو اونجا واستا ازت عکس بگیرم دیگه آخراش واقعا داشت حالم ازهرچی عکسه بهم میخورد!! بهش گفتم بابا من خسته شدم دیگه! چقد عکس میگیری خب؟؟! :| گفت خب خداروشکر!! باز نگی تو نذاشتی من عکس بگیرم! :))

ادامه مطلب چند تا عکس میذارم. دوست داشتین ببینید :دی

چشم بهم زدیم تموم شد. سه شنبه میخوایم چند روز بریم شمال ، شنبه هم که باید سرکلاس باشم :| باورم نمیشه روزای آخریه که تو خونه ام هستم... :((

کاریش نمیشه کرد ولی...

دوشنبه ظهر قراره دوستام که تهران درس میخونن بیان خونمون. خداییش میبینین چه دوستایی دارم؟ خودمو کشتم زودتر بیان! گوش ندادن که! :|

این خندوانه هم داغ شده با این مسابقه هاش. محسن اصلا خوشش نمیاد از خندوانه ولی خب من نگاه میکنم گاهی، اونم نگاه میکنه دیگه. از قضا رقابت شقایق دهقان و مسعودی رو دیدیم . بعد دیشب تو تلگرام برام پیام اومده بود که خانمها به دهقان رای بدین و اینا. انصافا هم اجراش بهتر بود. بعد منم همونطور که در آغوش محسن نشسته بودم رای دادم به دهقان. اونم فوری گوشیشو دراورد و رای داد به مسعودی. بعد میخواستم حواسش که پرت شد با ایرانسلش برم به دهقان رای بدم که نامردی نکرد و فرت رای داد از اون خطش هم :| دیگه یک مقدار زیادی تو سر و کله ی هم زدیم و رایتل به دست دور خونه داشتم فرار میکردم اونم دنبالم ! :دی آخرش هم البته موفق شد و گوشیو از چنگم دراورد و رای سوم رو هم داد :| بعد هیچی دیگه منم یه کم تریپ برداشتم و اینا که مثلا نفسم بالا نمیاد رفتم تو اتاق. اونم در خوشی خودش غوطه ور بود ، رفتم خط دیگه اشو از کشو برداشتم روشن کردم داشتم پیام میدادم که اومده جلو در میگه "ای بدجنس! میگم چقد مرموزانه ساکتی! داری با این خط رای میدی؟؟؟" هیچی دیگه خلاصه تا اون اومد غرغر کنه من رای رو دادم بالاخره! :))) خلاصه که خانمها من 2/3 باختم! در جریان باشین تلافی این حمله ی ناکام من رو دربیارین! :))

تازه الانم قرار بوده هر روز ساعت 4 و نیم خونه باشه بعد زنگ زده میگه من گیر کردم اینجا نمیتونم تا 6 بیام... بعد نمیذاره کلام تو دهن من منعقد بشه ها! میگه ساعت 6 آماده باش بریم اون پاساژه که دوست داشتی برات مانتو بخریم!!! :))) خوشم میاد خوب بلده منو سایلنت نگه داره!! :)))


و در آخر هم این شما و این ماکارونی بنده! :دی ته دیگه سیب زمینی رو عشقه! :))

تزیینش کار محسنه! طفلک بچه ام از هر انگشتش یک هنر میریزه! :)) کلاس سفره آرایی خواستین در خدمته! :))


من فک میکردم بیام خونه ام صبح تا عصر بیکارم همش تو نت میچرخم و کتاب میخونم!! ولی ذهی خیال باطل! دهنم سرویس شده باور کنید! از کله سحر (ساعت 10 که از خواب بیدار میشم تا خود ساعت 4 که محسن میاد من یک بند در حال وول خوردن تو آشپزخونه و خونه ام! اصلا فک نمیکردم یه زندگی دو نفری انقد ریخت و پاش و جمع و جور کردن داشته باشه! گاهی دیگه واقعا کلافه میشم. نمیدونم چطوری بعدا میخوام هم برم سر کار هم به این کارا برسم :| فک کنم خونه ما از این دست خونه ها میشه که شتر با بارش توش گم میشه! :|

پریروز رفتم سبزی قرمه سبزی خریدم. دهنم سرویس شد تا اونا رو پاک کردم و خرد کردم و سرخ کردم! رسما به شکر خوردن افتادم. یک کیلو نیم بود بعد بیرون هم نمیشد داد که خرد کنند. محسن هم که شب میاد میریم بیرون بعد خدا رو شکر هیییییییییچ کاری نمیکنه! البته بچه ام طفلک هی میاد تو آشپرخونه هی میگه کاری داری بگو من انجام بدم ها ولی خب کار نکردنش از کار کردنش بهتره :|

جمعه رفته بودیم دربند. دو ساعت تو ترافیک بودیم. دیگه کل آهنگ های فلش یه بار ریپیت شد فک کنم! ساعت 8 و نیم ، نه بود رسیدیم اونجا. بعد همون اولش محسن از یک پلیسی پرسید آقا اینجا نمازخونه ای چیزی نداره ما نماز بخونیم؟ یارو گفت سمت راست کوچه اول رو برید تو ، سمت چپش یک مسجده. اما الان دیگه باید بسته باشه...

ما هم گفتیم حالا بریم انشاا.. بازه! رفتیم تو کوچه. یک کوچه با عرض 7-8 متر بود که سربالایی بود و به شدت هم تاریک. تهش یک پیچ میخورد سمت چپ. گفتیم حتما بعد اون پیچه دیگه... سرخوشانه رفتیم بالا باز اون پیچ هم سربالایی بود... تا بالاش رفتیم ولی مسجدی در کار نبود... یک نگاه به اطراف کردم دیدم لبه ی کوچه که سنگ چینی کردن فضای عکس خوبی داره. پایین از اونجا خوب دیده میشد... تو همون گیر و دار بودم که محسن گفت "نفیسه بیا بریم" دستشو کشیدم گفتم "بیا بریم اینجا من عکس بگیرم میخوام بذارم اینستا!!" دستمو محکم تر کشید گفت " اینستا چیه؟ بیا برررریم!" ... دنبالش رفتم و همونطور غر میزدم و میگفتم اونجا خیلی خوب بود برا عکس! خب واستا دیگه! همونطور میخواستم سرمو برگردونم عقب که گفت "برنگرد برنگرد" گفتم چی شده خب؟ گفت " هیچی دو تا سگ پشت سرمونن.. فقط برنگرد... ندویی ها..." :|

خلاصه سرتون رو درد نیارم به هر بدبختی بود کوچه رو اومدم پایین که دیدیم بعله! دقیقا سرکوچه سمت چپ یک کوچه یک متری بوده که مسجد ته اون کوچه بوده... رفتیم تو و دیدیم که درش بسته است... داشتیم میومدیم از کوچهه بیرون که صدای دو تا سگ وحشی از جلو کوچه میومد! منو داشتین؟ یعنی رسما داشتم سکته میکردم. باز دوباره محسن دستمو کشید و کشون کشون اومدیم بیرون و رفتیم تو مسیر اصلی! اون دوتا سگ گنده هم واستاده بودن سر کوچه و برا گربه ای که رو دیوار نشسته بود واق واق میکردن! :|

ساعت 11 و نیم رسیدیم خونه. محسن میگه " بدو نمازتو بخون الان دیگه قضا میشه!" گفتم واللا خدا خودش شاهده برا 7 رکعت نماز سگ دنبالمون کرد! :| به همین سوی چراغ!! :دی

هیچی دیگه! اینم از دربند رفتن ما !





لحظاتی چند پس از اینکه سگ دنبالمون کرد! :دی





عکس متعلق به دو روز پیش / بوستان جنگلی یاس

هزار بار بهتون گفتم زباله های خودتون رو از طبیعت خودداری کنید!

گوش میدین مگه؟

شهرداری عصبانی شده دیگه! =)))



در آخر هم بفرمایید شیر موز :دی

+البته عکس خیلی عجله ای شد اصلا کادر بندی خوبی نداره! ولی خب به خوب بودن بقیه عکس هام در!!!!!! =)))


به شدت به آغوش معشوقه هیتلر فکر میکنم

که در رام کردن آن همه کینه

چه آغوشی بوده است

و به اندازه یک جنگ جهانی

دلم می خواهدش....

علی صالحی



+خب هیچ ربطی نداشت ولی دوست داشتم بگم... هرچی باشه از صحبت کردن حول محور هیپوتیروئیدی هاشیموتو که بهتره!