ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۳۳ مطلب با موضوع «کاریه که شده به هرحال!» ثبت شده است

قصد دارم یک کمپین تشکیل بدم تحت عنوان "کمپین محافظت از سیم های تلفن" !
نکنید آقا ! nakonid نه ها !!! nakanid !!! سیم های تلفن خونه های مردم رو نکَنید! اونم چی عصر یه روزی که فرداش دو روز تعطیلی در پیش داریم! شاید آن سیم ِ روان... نه ببخشید اشتباه شد ! در فرودست انگار دختری رفته به اینترنت ... یه همچین چیزهایی خلاصه!
آقا کامیون داری که داشته باشه ! قد ماشینت بلنده که باشه! دلیل شد خب؟ سیم مردم رو قطع میکنی؟ اونم چی ؟ تلفن؟؟؟ وامصیبتا ! کار انسانیت به کجاها که نکشیده!
بعد جالب بود که هیچ کس هم تو خونه عین خیالش نبود ها ! همه لَ لَ لَ لَـلَه ! تلفن میخوایم چیکار؟ موبایل هست دیگه ! تلفن؟ مگه تلفن قطعه؟
بابا ایهالناس! من نت میخوام! نت من هم با اون تلفن گور به گوری قطع شده !
خلاصه دهنی از ماسرویس شد در این مدت! دیگه فکرش رو بکنید عمق فاجعه کجا بود که پنج شنبه با اینکه محسن خودش نبود ولی رفتم خونه باباش اینا شب هم موندم!! آقا اینترنته! شوخی که نیست! :)))

بی شک یکی از شایان ترین خدماتی که بشر به من ارزانی داشت ، به وجود اوردن مکانی به نام ِ "زیر تخت " بود!!

یعنی اگه زیر تخت رو یک روزی از من بگیرن نصف حیثیت ِ خانوادگیم به فنا میره!

یه جورایی حس گاوصندوق دارم نسبت بهش! از پفک و لواشک و پاستیل و پفیلا (که امین و محسن نباید پیداشون کنن ) بگیر برو تا دفتر محرمانه نویسی و "چیزهایی که مادر نباید ببیند !!" و هدیه هایی و که برا این و اون میخرم و میخوام سوپرایزشون کنم و الخ!


+بالاخره دور کواکب و ستارگان جوری رقم خورد که دکتر الف بعد از اینکه از ساعت 7 و نیم تا 4 عصر عین جوجه رنگی دنبالش هرجا رفت دویدیم ، بهمون گفت که شرح حال هامون خیلی خوبه و ما بچه های خیلی خوبی هستیم و " خدا کنه اینترنیتون به من برسه یه کم کارام سبک شه" حتی!!

(ضمن اینکه ما طبیعتا باید 12 و نیم آف شیم! به قول محسن " ایز اِ شانس!" )

1- خب واقعیت اینه که از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، ما روز 3 شنبه به دلیل اینکه نه کلاس داشتیم و نه درمانگاه و از طرفی اتاق عمل هم تعطیل بود ، صبح علی الطلوع رفتیم بیمارستان و حضورمون رو زدیم و بعد به طرز خیلی خفنی (!) جیم کردیم و رفتیم جیگرکی!!

حالا من صلاح رو در این میبینم که از حواشی این قضیه و نحوه رفتن ما به اون مکان منحوس چشم بپوشم و دیگه هنرنمایی های بی شائبه مون رو در چشم و چال مردم فرو نکنم! در ذیل هم مشاهده میفرمایید که جیگرها را میل کردیم و تمام !



ساعت 10 بود و یاران غار گفتن میرن بیمارستان که یه خودی نشون بدن و خروج بزنن که غیبت نخورن. منم یه هفته ای بود که مرجان میگف بریم بیرون ، بهش زنگیدم و گفتم پاشو بیا پارک بانوان منم میرم اونجا ! القصه رفتیم و دیداری تازه کردیم و باز عینهو ندید بدید ها دابسمش پر کردیم و حال و حول نمودیم و البته که یه خریت ِ بلاتشبیهی هم انجام دادیم! و اون چیزی نبود جز بستنی!! :| ینی الان که فکرشو میکنم نمیدونم با کدوم عقلی من رفتن بستنی خوردم رو جیگر!! :| یه مزه ی ... هم میداد که بیا و ببین! ماست بستنی بود!!! :| (آخه محصول قحطیه ماست بستنی؟؟؟ نه من از شما میپرسم!؟ ) خواهشا نگین اونا ماست بستنی تولید کردن شما عقلتون کجا بود! چون جوابی ندارم!

+در حال حاضر عکسی از اونا در دسترس ندارم! مرجان با گوشیش گرفت که ساعاتی پیش از روابط عمومیش درخواست کردم عکسو بفرسته ولی هنوز از اون مرکز جوابی به دست ما نرسیده! (چرا مسئولین پاسخگو نیستن واقعا؟؟ :| )


بعله! پیرو دو اتفاق فرخنده فوق بنده از 4 شنبه تا همین لحظه که در خدمتتونم گلاب به روتون تو مستراح لحاف تشک انداختم! ینی عملا روده بزرگ و حتی روده کوچیکم استعفا شون رو امضا کردن گذاشتن! هیچ مسئولیتی در قبال من قبول نمیکنن! اصن یه وعضی شده که گفتن نداره! :|


2- یک سندرومی هم هست به نام سندروم هندزفرییسم! یعنی ویران میکنه جیبتون رو! شما هی هندزفری میخرید هی خراب میشه هی یکی دیگه میخرید! واقعا نمیدونم چطوری خراب میشه آخه؟

میخوام یه موزه بزنم در طی سالهای آتی از هندزفری هایی که داشتم! امروز تو خونه تکونی میخواستم بندازمشون ها ! باز گفتم بیخیال ! باشه یادگاریه ! واللا ! :دی



3 - پیرو در افشانی هام تو کامنت دونی وبلاگ جولیک که در عکس ذیل مشاهده میکنید ، دوباره تاکید میکنم که آقا قول ندید! اگر قول میدید عمل کنید! زشته به خدا ! بده ! مردی گفتن ناسلامتی!



من نمدونم به خدا ! همه ی خلق ِ دنیا کار میکنن این شوعر ما هم کار میکنه! مرده شور اون کاری که 29 اسفند ماموریت داره رو باس برد ! 29 اسفند فقط مرحوم مصدق کار میکرد که اونم برا فرار از خونه تکونی بود ! واللا ! من که خونه تکونی ندارم که! باز 4 روز من تعطیلم این بشر پیداش نیست ! یه هفته است قول داده هرجور شده جمعه برگرده ! دیشب زنگ زده با هرهر و کرکر که نشد ! شنبه میام ! :| نِظری ندارم به واقع !

خب همین کارا میکنین باهاتون قهر میکنن دیگه! حرفم میزنی میگه یعنی دو صباح دیگه تو شب عید کشیک بودی من باید غر بزنم؟ :| یکی نیست بگه قیاس مع الفارق تر پیدا نکردی؟ من شب خواستگاری گفتم من کارم اینطوریه! میخواست نخوای! واللا ! تو که گفتی من کارم اورژانس نداره الان باید جوابگو باشی نه من :|

آقا اصن شماره یه وکیل خوب بدید من کارش دارم :دی


+این عمی جان هم فلسفه داره البته! عمو جان بوده تبدیل شده به عمی جان! عمو جان هم ادای یه بنده خدایی بوده! :|


4- سال نوتون پیشاپیش مبارک! شاد باشید و زیاد وبلاگ بنویسید و الانور را دوست بدارید و وبلاگش را بخوانید! :دی


شده ام عینهو یک ماده خرس قطبی! شب تا صبح خوابم. صبح تا شب ایضا! البته نه به این وضوح! دلیلش را هم گذاشته ام اینکه هرروز ساعت 7 باید بیدار شوم و بروم بیمارستان. و وای من چقدر صبح ها زود بیدار میشوم و وای چقدر گناه دارم و وای سلامتی ام به خطر افتاد و قس علی هذا !

وقتی هم اینقدر وای وای میکنم دکتر درونم میگوید : "پلیز کیپ کالم اند اسلیپ دیر!" من هم که از این سری آدمهایی که به شدت به دکتر درونشان احترام میگذارند میگیرم میخوابم همش!

شب ها ساعت 11 تا 7 صبح . عصر ها 2 تا 4/5 و دوباره شب ها... البته امروز روز آخری بود که رفتیم بیمارستان به حول و قوه الهی! تازه خیلی در حقمان لطف کردند و گفتند 15 ام بیایید! وای که باورمان نمیشد و ما و این همه خوشبختی محال بود به واقع!

الانم مامی و ددی رفته اند خانه ی عمو بزرگه و من نرفتم چون به شدت خوابم می آید و دارم میمیرم! یعنی یک جوری شده که از خواب که بیدار میشوم باز خوابم می آید... فکر کنم دارم میمیرم!

از فردا صبح که بیمارستان نیست مامان باز هم پرچم داره نهضت ساعت 7 صبح خواهد بود یقینا ! ساعت 7 صبح بیدار شو کمدت را مرتب کن! 7 صبح بیدار شو اتاق را جارو بزن! 7 صبح بیدار شو میز کامپیوترت دارد خفه میشود از شلوغی! وای که 7 صبح بهترین ساعت برای شیشه پاک کردن است ! :|

امروز داشتم به مامان میگفتم که اصلا در تهران اینطوری نیستم. ظهر ها خوابم نمیبرد و شب ها دیر میخوابم و صبح ها هم زود بیدار میشوم! خانه ی شما قرص خواب آور است اصلا ! مسکن است! هی میگوید بخواب بیبی! بخواب! البته یک چیز دیگر هم میگوید... گلاب به رویتان البته! اگر دارید چیزی میخورید نگویم... ها؟ تعارف میکنید؟ مطمئنید؟ باشد میگویم! ... خانه ی اینها هی رفلکس رفتن به مستراح ترشح میکند! شاید باورتان نشود ! در تهران روزی دوبار هم آدم رغبت نمیکند برود به اتاق فکر ولی اینجا من یا خوابم با دارم فکر میکنم! به همین برکت که داشتید میخوردید قسم!

پیرو پست گذشته ، 4شنبه با وجود اینکه کنفرانسم در حد عالی نبود و همان خوب هم از سرش زیاد بود، مثل یک زززززن رفتم روبروی دکتر شین ایستادم و گفتم شنبه میخواهم غیبت کنم!

او هم مثل یک مررررررررد جلویم ایستاد و گفت بعدا اگر نمره ات کم شد گله نکنی! گفتم یعنی قصد کم کردن دارید؟ گفت نه! خودت کم میشوی! :|

بچه ها میگفتند شنبه گفته که خانم الانور زاده قطعا ضرر خواهد کرد! :|

به طور خیلی رسمی صحه ای گذاشته بر تهدید 4 شنبه اش! الان هم تازه از راه رسیده ام و به شدت خوابم می آید و دو مبحث کنژکتویت و اورژانس های چشم را هم که شنبه تدریس شده نخوانده ام! البته با علم به اینکه فردا دهنم سرویس خواهد شد به واقع  و انقدر از من سوال میپرسد که من بگویم غلط کردم رفتن تهران سر خانه و زندگی ام! من غلط کردم ازدواج کردم! اصلا غلط کردم یک رشته ای رفتم که تعطیلی ندارد! ای مرده شور ِ مرا ببرد راحت شوید همه ی تان! واالا!


+همش این آهنگ عنوان تو ذهنم مرور میشه! اعصاب نذاشته!

امشب یه جوری داییم از نفر اول شدن هاشمی خوشحال بود یه لحظه فکر کردم هاشمی دایی ِ سومم بوده و من این همه سال بی خبر بودم! واللا!

امشب تو فیلم در حاشیه یارو برگشت گفت : "خدا در و تخته رو خوب رو هم جور میکنه!!!!"

:|

یک جایی هم بزرگوار میفرماید : "خیره میمونم به چشمات... حتی گریه ام نمیگیره!"


خیلی مفهوم داره ها ! ... خیلی...

بله بله ! یک جایی هم هست که حضرت شاعر میفرماید :


"خبر داری که شهری روی ِ لبخند ِ تو شاعر شد؟

چرا اینگونه

کافر گونه

بی رحمانه

میخندی؟! "



بله گویا از پشت صحنه اشاره میکنند که به بنا به دلایل ِ نامعلوم حال تعدادی از خوانندگان بهم خورده و تا پزشکان مقیم ِ ما در وبلاگ اونها رو استیبل میکنند من صلاح رو در این میبینم که دیگه بیشتر از این در باب مقوله ی فوق الذکر دُر افشانی نفرمایم همی! :دی

امروز رفتیم خونه سمانه! :دی همکلاسی و دوست ِ نوعروسمون! رفتیم خونه نویی و براش کادو و گل بردیم که اون ثابت کرد که به راستی "عروس وار" (!) شده بوده و آقای همکلاسی نسوخته به پای ِ این دختر! :دی بلکه دختر داریم شاه نداره! :دی بله!




سمت چپی کیک شکلاتیه که خامه روش رو هم خودش درست کرده البته! اون نون تست ها هم نان سیر هستند که بسی خوشمزه بودند! کارامل هم من دوست ندارم ولی خب خوشگل بود! :دی (جای دوستان خالی :) )

امروز حالم خوب بود. به دو دلیل! اول اینکه رفتیم با ثمین و مینا تو یک گل فروشی بزرگ و گل خریدیم! عروس هلندی ! :دی خیلی دوسش داشتم! کلا گل خیلی دوست دارم. خیلی حالم رو خوب میکنه :)

و دوم هم که جایی خونده بودم قبلا از نظر روانی برای رفع خستگی های آقایون بهتره که آقایون با خانمها در ارتباط باشند ولی برای خانمها بهتره که با دوستان ِ هم جنس ِ خودشون در ارتباط باشند و وقت بگذرونند. :) حالم خوبه وقتی با دوستام وقت میگذرونم ! :دی (تازه فردا صبح هم قراره کافی شاپ گذاشتم با مرجان! ضمن اینکه جا داره عرض کنم گور ِ بابای ِ اون ترازویی که هفته ی پیش عدد منحوس ِ 58 کیلو رو نشون داد و من داشتم سکته میکردم! :| وزن ِ خودمه دوست دارم بره بالا اصن ! :| )


+پیرو ِ پاراگراف ِ بالا ، هولدن نیاد بهمون گیر بده صلوات بفرست :| :دی

جو خانواده و خونه ی محسن با جو خانواده ی ما خیلی فرق میکنه. ما از بچگی عادت کردیم مثلا به بابا مامانمون بگیم "شما" ولی اونا همچین چیزی رو ندارن. من و نیره از بچگی از مامان شنیدیم که بلند خندیدن برای دختر خوب نیست! کلا نباید زیاد خندید و البته مهم تر اینه که اصلا نباید بلند خندید!

ولی محسن شون اصلا اینطوری نیستند. خواهرش و مامانش همیشه تو خونه بلند بلند میخندند. تو خونه که خب هیچی تو خیابون و کلا همه جا همین طوری اند!

مثلا یه بار باهاشون رفته بودم تهران بعد تو راه تو جاده یه تیکه آکاسیو رفت زیر ماشین و لوله اگزوز سوراخ شد! باباش زنگ زد امداد خودرو و یک ماشین با یک راننده ی نسبتا جوون اومد و ماشین پدرشوهرم رو با زنجیر کشید بالا و در حالت شیب (!) ما رو تا تعمیر گاه برد! اگه مامان من تو این شرایط بود به قدری جوش میزد و صلوات میفرستاد و نذر میکرد که همه حس در شرف ِ اعدام شدن ِ من بهشون دست بده!!! ولی مادرشوهرم چیکار کرد؟؟! از اول تا آخرش یک بند با خواهرشوهرم داشتند میخندیدن!!! من خودم با خندیدن مشکلی ندارم ولی واقعا دیگه اون موقعیت چیز خنده داری وجود نداشت!!

یا اینکه ما تو خانواده مون به هیچ وجه ، تاکید میکنم به هیچ وجه ، راجع به مسائل عشقی و فراتر از اون (!) صحبتی به میون نمیاریم!! این یک خط قرمز خیلی خیلی رسمیه!!! همه دوست داشتنشون رو باید با عمل نشون بدن نه با حرف و رفتار های جلف(!) . ولی تو خونه ی اونا اصلا اینطوری نیست! خیلی خیلی راحت راجع به این مسائل صحبت میکنند. مامان و باباش خیلی راحت قربون صدقه ی هم میرن و حتی تر اینکه خیلی راحت راجع به مسائل جـ.ـنسی هم صحبت میکنند !

اون اوایل یه بار محسن چند تا سند رو گم کرده بود. بعد اومد خونه ما و با بابا داشتند صحبت میکردند. بابا بهش گفت چی شد که گم شد و اینا ، اون هم خیلی راحت گفت : من اصلا قبلا چیزی گم نمیکردم الان اینا همه تاثیرات نفیسه جان و عشق و عاشقیه!! بابای من بلافاصله گفت : "بله؟؟؟؟!" اون هم اصلا کم نیورد و دوباره حرفشو تکرار کرد!! بابا هم دیگه هیچی نگفت! حالا اینکه چقدررر من اونجا خجالت کشیدم بماند ، محسن بعدش تعجب کرده بود که چرا بابا اینطوری برخورد کرده!

برا من اون اوایل این جو خونه ی اوتا خیلی جالب بود. یک جورهایی من رو از قید و بندهایی که همیشه مسخره میدونستم نجات میداد. یه مدل آزادی محسوب میشد برام. ولی بعدش فهمیدم نه نمیشه! من درسته که همیشه از این قید و بندها شکایت داشتم ولی اینطوری بزرگ شدم. با همین محدودیت ها. حالا اگر محیط و خودم هم بخوایم باز هم ذهنم این اجازه رو بهم نمیده. یه جور شرم و خجالتی هست که نمیذاره من خودم رو با اون محیط وفق بدم.

مثلا یه شب محسن اومده بود دنبال من که بریم بیرون ، بعد من سر یه قضیه ای که الان یادم نیست از دستش شاکی بودم. هرچی هم تلاش کرد اصلا بهش محل ندادم. رفتیم خونه شون و همه دور هم نشسته بودن. (همه یعنی مامان باباش ، خواهر و برادر مجردش و برادر و زن برادرش!) بعد مامانش برگشت گفت " محسن لبت چی شده؟" لبش سفیدک زده بود. اون هم یک دستی به لبش کشید و بعد نه گذاشت نه برداشت ، خیلی جدی رو کرد به من گفت : "نفیسه صد بار بهت گفتم وقتی لبم رو بوس میکنی بعد یادم بنداز تمیز کنمش! اینطوری آبرو ریزی نشه!!!" یعنی همشون منفجر شده بودن از خنده! منم از خجالت آب شدم رفتم تو زمین!! خیلی پررو بود! من اصلا بهش نگاه هم نکرده بودم!! :)))

تازه آخر شب هم داشت میوه میخورد گفت : این میوه ها خیلی شیرین اند. بعد باباش گفت " نه نفیسه لب های تو رو بوس کرده ، لبت شیرین شده ، میوه ها شیرین نیستن!!!" :| :))

و از این دست خاطرات بسیار زیاده!

ذهن من گاهی اوقات اصلا نمیتونه این حجم از آبرو بری رو درک کنه! برام خیلی سنگینه! خانواده ی من خیلی سنتی بودند. بعد از این جریانات فهمیدم که نمیشه به این راحتی ها فرهنگ ها رو عوض کرد. حتی اگه اون فرهنگ جانشین از نظر ما خیلی بهتر از فرهنگ قبلی باشه بازهم عوض کردنش کار زمان بر و دشواری ه.