ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۳۱ مطلب با موضوع «ته مانده ی یک دختر» ثبت شده است

سه روز است که در خانه چایی نخورده ام. امروز رفتیم تی تایم بیمارستان و یه لیوان چایی در آن لیوان های نفرت انگیز ِ کاغذی سر کشیدم. سه شب است که شب ها برای صبحانه فردا ساندویچ پنیر گردو درست نکرده ام. مامان که نبوده هی بگوید ساندویچ درست کن ساندویچ درست کن! سه روز است اخبار ندیده ام. بابا که نیست اخبار را بگیرد. سه روز است نصفه یک هندوانه را تمام نکرده ام . حتی نصفه اش هم نکرده ام! هی می آورمش میگذارمش در سینی یک چنگال میزنم دوباره میبرم نایلون فریزر میکشم رویش و میگذارم در یخچال !

سه روز است که هی کتاب " تنها کتاب EKG که نیاز دارید " را دستم گرفته ام و رفته ام جلوی تلویزیون دراز کشیده ام و به بیژن و لیلی در چشم باد خیره شده ام! هی کتاب را دستم گرفته ام و شهرزاد دیده ام و به این فکر کرده ام که چرا مریم حاضر شد در رابطه ای با یک مرد متاهل قرار بگیرد... و به این فکر کرده ام که ثمین گفته بود لب های تو شبیه لب های مریم است!

سه روز است که بستنی ها در یخچال مانده و پاستیل های عزیزم و حتی چیپس ها زیر تختم خاک میخورند و من خسته تر از آنم که بخواهم لای کتابی را باز کنم و یا موهایم را شانه بزنم...


دوستان از پشت صحنه اشاره میکنند که : اینکه مامان و بابای من بنده رو انداختند و خودشون رفتند کیش و قشم ، چیزی از ارزش های من کم نمیکنه! ... بله بله ... یادم رفت گوشزد کنم که اینکه بعدش هم میخوان برن شمال حتی به ارزش های من اضافه هم میکنه! :|

به واقع تنها چیزی که از ارزش های من کم میکنه اینه که من صبح ها خواب میمونم و دیر میرسم به مورنینگ قلب و استادهام میخوان منو خفه کنند دو روزه! :|

این حق من نبود که در یک سال و 5 ماه و 13 روز گذشته ، هر دو هفته ، سه هفته و چه بسا چهار هفته ، یک بار و آن هم به مدت 2و فوقش سه روز او را ببینم!

این حق من نبود که خانه ای که مثلا مال من است 9 ماه بدون حضور من خاک بخورد! این حق من نبود که تازه عروس خانه ای باشم که در آن نیستم! این حق من نبود که نتوانم دو روز غیبت کنم و بروم به خانه و زندگی ام سر بزنم... هیچ کدام این ها حق من نبود ولی دنیا تا به حال بر پایه حق اداره نشده است...

بعد از بیست روز توانستم صورتش را ببینم. میخندیدم و میگفتم داشت قیافه ات فراموشم میشد خب ! خوب کردی که آمدی... تنهایی سر کردن سخت است ولی تنهایی بیمار بودن سخت تر است. تنهایی گریه کردن از آن هم سخت تر است... کلا تنهایی چیز مزخرفی است ...

گفته بود میمانم... چند روزی بیشتر... خلاف رسم مرسوم گذشته! گفته بودم بمان ولی این دو روز پیش رو 7 صبح تا 6 عصر کلاس دارم... ولی بمان! گفته بود وقتی نیستی ماندن ندارد که... رفته بود... طبق رسم مرسوم گذشته...

بغض کرده بودم اما نگهش داشته بودم. در همان ته ته ِ گلویم نگهش داشته بودم... الان خبرش را خواندم که کلاس ها کنسل شده... به صفحه خیره شدم و بعد نشستم لبه ی تخت ِ منفور ِ خانه پدری ... دست هایم را تکیه گاه کردم که نیفتم و سرم را بالا گرفتم که اشک هایم نریزد... به خودم گفتم برنامه ات برای روزها و ماه ها و سال های پیش رو چیست؟... میخواهی همینطور روز در میان و دو روز در میان و سه روز در میان غمگین شوی و بغض کنی و آن مویرگ های ریز چشم هایت درشت تر جلوه کنند و صورتت گرم شود از اشک ها و هی دستمال پشت دستمال ؟... یا میخواهی محکم بایستی و قبول کنی که پا در راهی گذاشته ای که سخت است! مثل یک صخره سخت و نفوذ ناپذیر است. باید با آن کنار آمد. و این روزها هنوز اول راه است. میخواهی تمام سالهای پیش رو از خبر کنسل شدن یک کلاس اشک بریزی یا میخواهی پای انتخاب های زندگی ات بایستی؟

این بار آخری که دیدی صدایم لرزید... خواسته بودم چیزی بپرسم... خواسته بودم بپرسم تا به حال زن بوده ای؟...

تا به حال شده طاق باز روی تخت دراز بکشی ، به سقف ِ پوچ ِ اتاقت نگاه کنی و آن مایع شفاف ِ شور مزه ی آشِنا ، مثل ِ رودی آرام و گرم راه باز کند از گوشه چشمانت؟

شده تری ِ گرمش را روی شقیقه ات حس کنی و اندوه ِ دلت نگذارد جلویش را بگیری که گوش هایت را قلقلک ندهد؟

آیا شده اشکهایت برود از پشت ِ گوشَت جاری شود طوری که موهای بلندت را خیس کند و تو همانطور به سقف خیره بمانی و بغضت هنوز آزارت دهد؟

شده دلت بخواهد این لَختی و سکون تا آخر دنیا ادامه پیدا کند و این تری از چشمت تا وسط موهایت تمام نشود؟

تا بحال شده یاد بگیری عصبانیتت ، اندوهت ، دل تنگی ات ، دل شکستگی ات ، دل خوری ات و هزار بار دلت را اینطور آرام و بی صدا رام کنی؟

تا به حال زن نبوده ای نه؟

پس بیا بگذریم... نمیفهمی چه میگویم...

یک وقتایی دلم برای اون فخر الزمان الانور بانویی که تند تند کلمه ها رو پست میکرد تنگ میشه... خیلی تنگ!

امشب و این ساعت و دقایق از اون وقت هاست. میدونم اگه الان تند تند تایپ نکنم باز اون اون حس میپره... باز میرم تو همون خلسه ی قبل.

شنبه امتحان کبد دارم. این امتحانم اصلا فرجه نداره. عملا هیچی براش نخوندم. ولی خب برام مهم نیست. نه که نباشه... هست ولی خودمو براش ناراحت نمیکنم... اسفند استاژر میشم... نمیدونم این خوبه یا بد... به قول یارو گفتنی اکسترن! .... سارا (جاریم) اسفند فارغ التحصیل میشه... من بهش میگم خوش به حالت... اون میگه خیلی میترسم... از مسئول جون ِ آدمها بودن خیلی میترسم... ولی من میگم خوش به حالش... خوش به حالش نه؟

راستی... چرا نهنگ ها به صورت دسته جمعی خودکشی میکنن؟ ... چی تو ساحل هست که یه روزی چند تا نهنگ رو به طرف خودش میکشونه؟ ... به طرف مرگ... به طرف خفگی... به طرف هوایی که نیست... ؟

بنظرتون میشه علتش یه جور بغض باشه ؟ ... یه غم سنگین؟... یه غمی که 200 تا نهنگ .... 200 تا نهــــــــــــــــــــــــــــــنگ نتونن باهم به دوش بکشن؟... یه جور اندوه ِ ناشی از سختی ِ زندگی؟...

یعنی میشه یک نهنگ روزی به جایی برسه که دیگه دریا براش تنگ باشه؟... که بخواد خودشو پرت کنه بیرون از این تنگنا؟...

یعنی میشه یه آدم یه روزی دیگه نتونه تو میلیون ها و میلیاردها ملکول هوای اطرافش ، مولکولی برای نفس کشیدن پیدا کنه و از این اندوه بمیره؟...

نوشته های قرمز ِ روی ِ مانیتور لپ تاپ " به دلیل عدم ِ ظرفیت با درخواست شما مخالفت گردید" ... این همه دعای ِ بی ثمر... پله های قدیمی ِ بیمارستان رو میام پایین. راهروی ِ روبرو چند تا کارگر مشغول ِ تعمیرات اند و خالیه. میپیچم تو راهروی سمت راست. آخر راهرو میرم تو بخش شیمی درمانی. کنار ِ صندلی ِ مامان میشینم. شناسنامه های سمانه و شوهرش رو میدم دست مامان. صدای ِ بابای سمانه هنوز تو گوشمه " اگه کاری از دست من برمیاد رودروایسی نکنین ها " ... یه پسر قدبلند با یه خانم میانسال وارد اتاق میشن. پسره میاد طرف آبسردکن که کنار منه. دستاش میلرزه. یه دونه قرص درمیاره و با آب سر میکشه. مامانش میره سرم هاش رو میده به پرستارهای اونطرف که آماده کنند. پسره با کفش هاش ور میره که دربیارتشون. به موهای پرپشتش نگاه میکنم و فکر میکنم چی به سرشون قراره بیاد... انگشت کوچیکه ی دست راستش ناخن بلند داره. یعنی ساز میزنه؟ ... پرستار سرمش رو میاره .. سرم روش کاور داره. پسره نگاهش به سرم ه. دراز میکشه و با صدای خیلی آرومی میگه "من خیلی استرس دارم..." ... تو اتاق رئیس دانشکده واستادیم و جلو چشممون دارن بدترین لاین استاژری رو به ما میدن چون ما رو مسئولین نفوذ نداریم... ولی بعضیا دارن... این هفت ِ اسفند ِ لعنتی قراره کی برسه پس؟ قراره تا آخر ِ عمر ِ من انتخابات کش پیدا کنه؟ ... تو همه ی این مدت صدای چاووشی میاد " یه پاییز ِ زرد و زمستون ِ سرد و یه زندون ِ تنگ و یه زخم ِ قشنگ و غم جمعه عصر و غریبی ِ حصر و یه دنیا سوالو تو سینه ام گذاشتی..."

بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده

بی خیال قلبی که این همه تنها مونده

آخه دنیای ِ تو دنیای ِ دلای سنگیه

واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه...


+منو ول کنید تا فردا سیاوش قمیشی گوش میدم ، گریه میکنم و پست میذارم...

دستهایم یخ کرده است. دلم بیشتر...

حس میکنم سرما دریچه ی میترال را پشت سر گذاشته

با سرعت ِ محو شدن ِ ابری که از دهان ِ عاشقی در هوای سرد با گفتن ِ "دوستت دارم" ی ایجاد شده است ، آمده و از آئورت گذشته

شریان به شریان مسیر را طی کرده

و از قلبم به تمام سلول ها منتشر شده است...

درست مثل این اکسیژنی که با بغض به سلولهایم میرسانم

سرما هم درون تک تکشان نفوذ میکند...

سرمای بی مهری سرمایی است سخت سوزان!


*صدای سیاوش قمیشی

نمیدونم چه رازی تو این داستان نهفته است. نمیفهمم رابطه ی این دوتا قضیه رو. من قبل ازدواج از این سری دخترهایی بودم که گریه کردن یاد ندارن. خیلی کم پیش میومد گریه کنم. ولی الان یه ساله که به طرز عجیب غریبی با گریه کردن رفاقت پیدا کردم!

نه اینکه فکر کنید مشکلات زندگیم بعد ازدواج بیشتر شده نه ! قبلش هم زندگیم بی مشکل نبود الانم خیلی مشکل دار نیست! در حد نرم یه زندگی معمولی! ولی دلم نازک شده انگار!

بعد اینطوریه که خیلی بی مناسبت شب های زیادی دلم میخواد گریه کنم! مثلا از غروب با خودم میگم ای کاش امشب یه موقعیتی پیش بیاد بتونم گریه کنم!! منتظر یه جمله ام که جایی بخونم ، یه شعر ، یه آهنگ ، یه دیالوگ یا هرچی که بهم کمک کنه گریه کنم!!

الانم این عکس رو تو وبلاگ نسرین دیدم و اشکام لغزید پایین. رفتم آهنگشو دانلود کردم ده دقیقه است عین ابر بهار دارم گریه میکنم! خدا شفام بده الهی! :/

"بیا برگرد"  ِ سیاوش قمیشی که اصلا معرکه است! امکان نداره گوش بدمش و گریه ام نگیره! یا مثلا " آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده" اینم به شدت اشک من رو در میاره! :(

بعد تنها کسی هم که کمی تا قسمتی این اشک های منو دیده محسن ه ، که البته فک میکنه وقتی میخواد بره یا ازش دورم فقط اینطوری میشم! در حالیکه واقعا درست نیست! به طور مثال فردا میخوام باهاش برم تهران و یکی دو هفته ای هم هستم اونجا ولی خب الان کیبورد خیس شده رسما !! :|

واللا خودمم موندم که چرا من یهو اینطوری شدم ...

*عنوان با صدای رستاک


یادمه یه زمانی یکی ار افتخاراتم این بود که زیاد میرم مشهد ! حتی تو دلم به جناب صواع هم فخر فروختم چند باری ! :| الان 7-8 ماه هست نتونستم برم. اصلا یادم نمیاد کی رفتم... در این حد :(

برا یه قضیه ای در مقطع زمانی کنونی به شدت به دعا کردن احتیاج دارم. ولی خب نمیتونم دعا کنم. انگار دعا کردن سعادت میخواد. من ندارم... قبلا داشتم الان ندارم :( ... فردا مامان و بابا دارن میرن مشهد. خیلی دوست داشتم برم باهاشون. برم حرم شاید حال دعا کردنم برگشت... ولی نشد :(

اولش میخواست که بشه ولی نشد...

گفتم یه جلسه غیبت میکنم میرم. اما یه ساعت پیش فهمیدم از 4 شنبه تا سه شنبه هفته بعد کلاس ندارم. بعدشم 3 جلسه دارم و فرجه گوارشم شروع میشه. خب کار عاقلانه اینه که من غیبت هامو نگه دارم برا اون سه جلسه و برم تهران سر خونه زندیگم! واللا ! یه ماهه نرفتم :| دلم پوکیده شد اینجا :(

من خیلی دلم یه جوریه الان! دلم میخواست برم مشهد! :( انگار امام رضا نمیخواد من برم حرم . ولی امام رضا که قبلنا اینطوری نبود. اصلا از خودمون بود. ما با هم این حرفها رو نداشتیم اصلا... واللا ! هر حرفی رو که آدم روش نمیشد به خدا بزنه به امام رضا میگفت سه سوته حلش میکرد. مگه میشه من یادم بره چه چیزهایی ازش خواستم و بهم داده؟ مگه میشه یادم بره تا حالا نشده رومو زمین بندازه؟

ولی انگار یه چیزی این وسط تغییر کرده... نمیدونم چی... :(