ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۳۱ مطلب با موضوع «ته مانده ی یک دختر» ثبت شده است

بعد از چند سال یکی از "غیر خاص ترین" روزهای تولد عمرم رو گذروندم.

مرسی از همسرم که روز تولدم هم کنارم نبود.

مرسی از دوست صمیمیم که چهار ساله دو هفته یک بار میبینمش.

مرسی از وبلاگم که برای اولین بار کسی توش بهم تبریک تولد نگفت.

و در آخر مرسی از خودم که امروز رفتم و برای اولین بار در عمرم موهامو رنگ کردم ! :دی (تحت تاثیر قانون طلایی به درک! :دی)


خانه خالیست من و عکس تو درگیر همیم
با خودم می برم این عشق مقوایی را

یک نفر نیست صدایم بزند ، برگردم
می برم با چمدان اینهمه تنهایی را

سعید خاکسار

یادش بخیر یه زمانی برو بیایی داشتیم برا خودمون...

یه پست مینوشتیم سر دقیقه اش نشده 10 تا کامنت حداقلش بود! پست ها 40 تا به بالا کامنت میخورد! یه عطسه میزدیم تو بلاگفا ملت میومدن ابراز نگرانی میکردن! :| الان چی؟

به شخصه دو ماهم خبری ازم نباشه کسی نمیگه این الانور ِ بدبخت مرده است یا زنده... روزگار رسم بدی داره... اینجا رو دوست ندارم. بلاگفا بهتر بود. مهربون تر بود... رفیق تر بود... وقتی خوشحال بودم همه همراه بودن. وقتی سرخوش بودم همه باهام میخندیدن. وقتی حوصله ام سر میرفت همه پایه بودن برا هرکاری! از همه مهمتر وقتی غمگین بودم کسی نمیگفت غمای تو به من ربطی نداره. همه پا به پام غصه میخوردن... ولی اینجا چی؟

یادش بخیر... یه فخرالزمان الانور بانو بود و یه وبلاگ ضربان لبخندهایت... الان دیگه حتی این اسم هم برام غریبه...

دلم خیلی گرفته... خیلی دور شدم از روزای خوب نویسندگی... از حال خوب مجازی... خیلی...

حدودا 20 روز پیش در آشپزخانه ی خانه ی دو نفره مان ایستاده بودم و تی به دست داشتم کف آشپزخانه را که طبق معمول 6-7 عدد از موهایم رویش ریخته بود (طی سه ساعت گذشته!!*) تمیز میکردم. موبایلم زنگ خورد . فکر کردم یا مامان است یا محسن. شماره نا آشنا بود. دختری با حوصله پشت خط بوذ و پرسید شما خانم نفیسه الانور زاده هستید؟ با بی تفاوتی گفتم بله. گفت از چهارمین جشنواره مجازی کتابخوانی مزاحمم میشود! :دی دوباره با بی تفاوتی گفتم "جانم؟" گفت شما سال گذشته شرکت کردید و برنده هم شدید ولی ما نتوانستیم جایزه تان را بهتان بدهیم! گفتم بله! گفت امسال دوباره شرکت کنید جایزه تان را میدهیم!!! گفتم من امسال هم نمیتوانم بیایم جایزه ام را بگیرم. بی خیال شوید! گفت نه امسال واقعا به حسابتان واریز میشود! گفتم خب چشم! شرکت میکنم! ولی من فرم سال گذشته را ندارم ها ! گفت اشکال ندارد فقط ثبت نام کن!

حدودا 2-3 روز پیش ساعت های 3 عصر بود . کف اتاق دراز شده بودم و چشمانم گرم شده بود که دوباره زنگ زد. گفت با منصور ضابطیان و نمیدانم کی و کی برایتان دیدار گذاشته ایم. گفتم نمیتوانم بیایم. گفت برایتان هتل میگیریم در خدمتتان هستیم. هروقت شما بخواهید!!!( چطور ممکن است؟! :|) گفتم نمیتوانم بیایم! گفت کسی را ندارید در خدمتش باشیم در تهران. گفتم دارم ولی نمیتواند در خدمتتان باشد!! گفت اکی و خدانگهدار!

الان یکهو یاد این افتادم که پارسال وقتی پیام جشنواره گرفتم از اتاق با سرعت نور دویدم بیرون و داد زدم "من برنده شدم هوراااااااااااااااا" و بعد تا یک هفته هر که را میدیدم. (از امین گرفته تا مادرجون!!!) میگفتم من برنده شدم!! و حالا امسال... آدمها چقدر زود چقدر زیاد عوض میشوند به واقع!

*انقد که ریزش مو دارم کم کم دارم به لوپوس گرفتن خودم مشکوک میشم! :|

نشسته ام لبه ی تختش. دستان ِ بی قوتی در فاصله ی چند سانتی ام قرار دارد. با تمام وجود دلم میخواهد دستانش را بگیرم و آرام بفشارم و بگویم بالاخره این روزها میگذره... مطمئنم... تحمل کن...

ولی اینکار را نمیکنم. میترسم کلافه شود. آخر جدیدا خیلی زود کلافه میشود. از صدای تلویزیون ، از گرما ، از سوزش کف پایش ، از همه چیز...

چشمان بسته اش را بیشتر بهم میفشارد و تند تند نفس میکشد و کاملا مشخص است تمام سعی خودش را میکند که آرام تر شود ولی موفق نیست...

مامان کمی آنطرف تر نشسته لبه ی تخت. دستانش را بهم فشار میدهد و هی زیر لب چیزهایی میخواند. سرش پایین است و به دستهاش نگاه میکند... دلم میخواهد لااقل بروم دست های او را بگیرم و بگویم ... نمیدانم چه بگویم... دستهایش را بگیرم و سکوت کنم...

ولی اینکار را هم نمیکنم... میترسم گریه اش بگیرد... آخر جدیدا زود گریه اش میگیرد... در آشپزخانه ، در اتاق ، پای جانماز ، شب ، روز...همیشه...

حس میکنم به یک فاز جدید از زندگی رسیدم. دیگه اونقدر که قبل ها موضوعات آزارم میداد ، نمیذارم هرچیزی اذیتم کنه. سعی میکنم بی تفاوت باشم...

بی تفاوتی فاز خوبی برای یک زندگی نیست. اما چاره ای نیست وقتی نمیتونی اوضاع رو تغییر بدی. باید اینجور وقت ها از همون لحظات کم خوشحالی استفاده کنی و سعی کنی بقیه ی اوقات هم به اون لحظات فکر کنی.

انقدر شادی های گذشته ام رو هر روز و هر شب با خودم مرور میکنم و بهش پر و بال میدم که یادم نره خوشبختی هام رو.

البته قبول دارم که این پر و بال دادن ها باعث شده که اون شادی ها از حالت واقعی خودش دربیاد!


+ ان شاا... شنبه آخرین امتحانم رو میدم و شر ِ این ترم لعنتی کنده میشه. شاید 20 روزی تعطیل باشم... یعنی امیدوارم 20 روزی تعطیل باشم! :| دوباره ان شاا... بعد امتحان میرم خونه ام... (چه حس غریبی داره این واژه! خونه! :| ) اگه اینترنت وصل شده باشه بیشتر میام (البته بعید میدونم تا یک هفته دیگه وصل بشه ولی بهرحال اونجا بیکار تر خواهم بود) فقط مساله ای که هست اینه که کلا خیلی اوضاع وبلاگ نویسی خراب شده. یه جورایی یه مدتیه به شخصه وبلاگ خوب نخوندم. (حالا بماند که خودم یه مدته دارم افتضاح مینویسم :| ) فلذا اگه وبلاگ خوب سراغ دارین که به روز میشه حتما منو درجریان بذارید. مرسی :)

خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی

بشنود یک نفر از نامزدش دل برده

مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی

که به پرونده جرم پسرش برخورده

 خسته ام مثل پسربچه که در جای شلوغ

بین دعوای پدر مادر خود گم شده است

خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق

که پس از بخت بدش سوژه مردم شده است

 خسته مثل پدری که پسر معتادش

غرق در درد خماری شده، فریاد زده

مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس

پسرش پیش زنش بر سر او داد زده

خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم

دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است

مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند

زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است

 خسته مثل پدری گوشه آسایشگاه

که کسی غیر پرستار سراغش نرود

خسته ام بیشتر از پیرزنی تنها که

عید باشد، نوه اش سمت اتاقش نرود

 خسته ام، کاش کسی حال مرا می فهمید!

غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است

شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید

در پی معجزه ای راهی مشهد شده است

(علی صفری)


... یاد اون بیتی افتادم که یک سال و اندی پیش زیاد میخوندم .... " این روزها که میگذرد شادم... شادم که میگذرد این روزها..."

واقعا چرا من انقدر تو این 5 روز سرم شلوغ بود؟

چرا الان که میخواستم لپ تاپ رو خاموش کنم یهو یاد سارا افتادم؟

...

چرا اینجوری شد؟...

سارا ی عزیزم... میدونم که این پست رو نمیخونی... میدونم زدن هر حرفی مسخره است... میدونم نمیتونم درکت کنم... همه ی اینا رو میدونم...

ولی بدون دعا های تو ... دعاهای همه برای مادرجان بهار جای دوری نرفته... خدا همیشه میشنوه... حتی اگه جوابی نده...

بدون که خیلی دوسِت دارم با اینکه ندیدمت... بدون که دقایقی چنده که بغض کردم و دستام یخ کرده و زدن هر کلمه از این حرفها برام به سختی فرو خوردن یک سنگه...

سارا ی عزیزم ما برای آرامش مادرجان بهار دعا میکنیم و فاتحه میخونیم...

و همینطور برای آرامش جولیک ، ویرگول و سارای دوست داشتنیمون...


یادم میاد خیلی وقت پیش یک پست تو وبلاگ مانا خوندم که در مورد این صحبت کرده بود که چرا ما از پسرا انتظار داریم که موقع ازدواج همه کار بکنند! خرید عقد ، مراسم عروسی ، خونه ، پول خرید جهیزیه ، ماشین و ... گفته بود که اصلا عادلانه نیست و باید کمی هم به اونا حق داد و ساده گرفت و از این دست حرفها...

یادم میاد من اونجا براش کامنت گذاشتم که خانواده ی عروس هم کم تو خرج نمیفته و عروسی حق دختره و باید براش بگیرن و از این دست حرفها...

تو این دو سه ماهه ی اخیر من توی برزخ خیلی بدی بودم. انتخابی کردم که همه باهاش مخالف بودند. عقاید سابق خودم هم باهاش مخالف بود! انتخابی کردم که شاید اصلا عقلانی نباشه. شاید خیلی ها بگن تو چقد سادگی کردی. چقد رمانتیک و غیر واقعی به زندگی و آینده نگاه کردی... ولی خب بنظر من این درست ترین راهی بود که میشد رفت...

محسن دنبال خونه میگشت برای خریدن. حرفها و سخنرانی های من هم برا اینکه حتما لازم نیست آدم تو خونه ی خودش زندگی کنه کاملا بی فایده بود. بالاخره موفق شد و اینکار رو انجام داد. حدود دو ماه پیش از خوشحالی داشت بال در می آورد که تونسته برامون خونه بخره. شما میدونید وقتی یک مرد انقدر خوشحاله که تونسته برا زندگیش کار به این مهمی انجام بده یعنی چی؟ میدونید که شما هیچ مدله حق ندارید خوشحالیش رو خراب کنید؟ ... چی کار میکرد؟! نقشه میکشید! آخر تابستون کلاسات تموم میشه باهم میریم فلان جا... وای آخر هفته ها میریم دربند... نزدیک هم هست... امام زاده صالح هم که دیگه دو قدمه... از اونجا با مترو میتونی بری پیش اون دوستت که میگی فلان جاست... عموت رو دعوت میکنیم بیاد با هم میریم اصلا یه شب پارک نیاوران... شما میدونید نمیشه وسط نقشه کشیدن های یک آدم بهش ضد حال زد که حالا ما که عروسی نگرفتیم؟... میدونید؟ ... ولی خب خیلی ها نمیدونستند!

از این فاز خوشحالی های بی برو برگردش که در اورمد تازه فهمید که این چاله ای که برا خودش کنده با این حرفها پر نمیشه! سبک سنگین که کرد تازه صداش حزن آلود شد که نمیشه ! امسال نمیتونم عروسی بگیرم برات... سال دیگه؟ ... خیلی بعیده... ماشینم رو میخوای بفروشم امسال عروسی بگیرم؟... مامان و بابام و همه ی آدمهای کره ی زمین انتظار داشتن بگم آره! ولی من... نتونستم...(حالا بماند که آخرش مجبور شد برای خرید وسایل ماشینش رو هم بفروشه!!) ...  گفت میخوای دو سال صبر کنی ؟ ... درخواست انتقالیت رو بذار دو سال دیگه بده به جای بهمن امسال... مامان بابام و همه ی آدمهای کره ی زمین انتظار داشتن بگم آره! ... ولی من؟ ... چه جوری میشه انقد دوری رو تحمل کرد؟ ... من الان 7 ماه و نیمه که از درد دوری روز و شبم یکی شده... نه نمیشه... واقعا نمیشد...

تنها کاری که از دستم برمیومد کنار اومدن. کنار اومدن باهاش چون نمیتونستم یه لحظه ناراحتی و رنجش رو ببینم... همه ی آرزو هامو گذاشتم کنار... لباس عروس فلان مدل... ماشین عروس اینجوری... اون فشفشه و ترقه هایی که خریده بودیم برا شب عروسی!! ... همش... گفتم باشه من عروسی نمیخوام! این همه آدم بدون عروسی میرن خونه شون... ماهم یکی! مهم اینه که دوست دارم و دوسم داری...

انتخاب سختی بود... برا اون؟ خب برا اون هم سخت بود... درکش میکردم وقتی میدید با حسرت به ماشین عروسها نگاه میکنم و چشمام برق میزنه... ولی سخت ترش واستادن بود... جلو همه... مخصوصا بابا... حق داشت... میفهمیدش ولی کاری از دستم برنمیومد... گفت نه! گفت مگه من چند تا بچه دارم که برا یکیش هم عروسی نگیرم؟ مگه دختر من چیش کمتر از بقیه است؟ دختر بزرگ کردم خانم! دکتر نیست که هست! خانواده دار نیست که هست! آفتاب مهتاب ندیده نیست که هست! بر و رو هم خدا بهش داده شکر خدا ! چیش کمتر از بقیه است؟! ...

خیلی سخت گذشت... چقد دعا کردم بابا راضی بشه... چقد گریه کردم... چقد پشت تلفن برا محسن خندیدم که یه کم خوشحال باشه و هی نگه اگه خودت میگفتی نه دلم نمیسوخت! بابات نمیذاره اینه که اذیتم میکنه! ... بابا گفت خودم عروسی میگیرم اصلا ! اونا هم هرچقد مهمون داشتن با خودم! غرور محسن چی میشد این وسط؟! ... خسته بودم! خسته از اینکه باید فکر همه چیو میکردم...

بابا راضی شد بالاخره... گفت هرجور دوست داری... خودت میخوای من چی میتونم بگم؟... فقط ارزششو داره؟...

من فکر میکردم داره... فکر میکنم داشت... محسن ارزش هرکاری رو داره... از هرچیزی مطمئن نباشم مطمئنم که از خودم بیشتر دوسش دارم... میدونید از خودم بیشتر دوست داشتن یه نفر یعنی چی؟ ... یعنی وقتی عذابت میده هم دوسش داری...

یه مهمونی گرفتیم و بعدش وسایلمونو بار زدیم بردیم تهران... دوشنبه برگشتم... خونه رو چیدیم ولی نتونستم بمونم... 4شنبه امتحان ریه دارم... استادمون گفته کل هاریسون خط به خطش رو سوال میدم! ... میدونید ول کردن خونه ای که دو روزه چیدیش یعنی چی؟...

لعنت به این رشته! لعنت به این درس که تابستون و عشق و خونه و زندگی و همه چیو از آدم میگیره... دلم میخواد هرچی آسم و COPD و کوفت و زهرماره بالا بیارم! ...

همه ی آدمهای کره ی زمین اعتقاد داشتند که من نباید الان وسایلمو میبردم وقتی نمیتونم تا بهمن اونجا باشم (تازه بهمن هم معلوم نیست مهمانیم جور شه یا نه!!!) ولی من اینکارو کردم... چرا؟ ... چون محسن خسته شده بود از خوابگاه... لااقل شب بره تو خونه ی خودش سرشو بذاره رو بالشت... واللا ...

....



یک قفسه رو جمع کردم ، دلم گرفت...
همه چی به کنار... کتابام نباشه من چه جوری به زندگی در اینجا ادامه بدم؟ :(




خدا جون...

من خسته شدم... خیلی خسته شدم...

میشه خودت آخرشو خوب تموم کنی؟

من دو ماهه دارم برای خوشحال بودن همه ی آدمهای دورو برم میجنگم... خواهش میکنم... دعوا میکنم... گریه میکنم... ولی الان دیگه خسته شدم...

خودت این یه هفته رو تموم کن...

خدایا... میشه هفته ی دیگه این موقع من خوشحال ِ خوشحال باشم؟... واقعا میشه؟...